گفت و گو با مادر سرلشكر خلبان، شهيد عباس بابايي
هر روز غروب كه مي شد، من ديوانه مي شدم، به حياط مي رفتم، روي تخت مي نشستم و به آسمان نگاه مي كردم و زار زار اشك مي ريختم، آخر مگر شوخي است كه آدم، پسرش را 3 سال نبيند. مادر بزرگوار شهيد عباس بابايي، سرلشگر بسيجي و عقاب تيز پرواز آسمان ها، اشك هاي منتظر گوشه چشمانش را رها مي كند و چه اشك قشنگي، اشكي كه انگار از چشمه اي در كوهسار عشق و ايمان روان است،