در گفتگو با نوید شاهد بیان شد
صفرمحمد شرافتی، جانباز گرانقدر هشت سال دفاع مقدس، از خاطرات و تجارب خود در جنگ تحمیلی و دوران دفاع مقدس می‌گوید: با امکانات محدود، با دشمن مبارزه کردیم و نگذاشتیم به خاکمان تجاوز کنند تا اینکه امروز، ایران به یکی از پیشرفته‌ترین کشورها تبدیل شده و دشمنان جرئت حمله به ایران را ندارند.

صفرمحمد شرافتی، جانباز گرانقدر هشت سال دفاع مقدس، فرزند غلامرضا و متولد سوم خرداد ۱۳۴۳، در گفت‌وگویی با نوید شاهد خراسان رضوی از خاطرات و تجارب خود در جنگ تحمیلی و دوران دفاع مقدس سخن می‌گوید.

با کمترین امکانات از کشور دفاع کردیم

شرافتی با نگاهی عمیق به روزهای سخت عملیات در منطقه سومار، چنین روایت می‌کند: در جریان عملیات در منطقه سومار، دشمن به ما حمله سنگینی کرد و من مجروح شدم. فشار زیادی روی ما بود و از دوستانم تنها دوازده نفر در آنجا حضور داشتند. با وجود جراحت هر دو پایم، تلاش بیشتری می‌کردم و حتی تا آخرین لحظات که هیچ امکاناتی برای ما نمانده بود، پیاده راه افتادیم تا به آمبولانس‌ها رسیدیم. خون زیادی از دست دادم و تا به پشت خط رسیدیم، بیهوش شدم. پس از آن، مرا به بیمارستان منتقل کردند و هشت ساعت زیر عمل جراحی بودم. ابتدا در خود منطقه عمل جراحی انجام شد و سپس به رشت و تهران منتقل شدم. سه ماه در بیمارستان تهران بستری بودم.

با دوستی و صمیمیت، اهل سنت پای کار انقلاب آمدند

من یک برادر داشتم که او در تهران زندگی می‌کرد و من در گنبد مشغول به کشاورزی بودم تا اینکه زمین‌های من به زیر آب سد منطقه گلستان رفت و به ناچار به مشهد نقل مکان کردم.

اوایل انقلاب، در جایی که من زندگی می‌کردم، مخالفت‌های زیادی وجود داشت. با تلاش‌های فراوان و گفتگوهای مکرر، توانستم مردم منطقه که بیشتر سنی بودند را قانع کنم تا برای انقلاب و علیه نظام ستم‌شاهی فعالیت کنند. دوستانی که من را می‌شناختند، می‌دانستند که با وجود تمامی سختی‌ها، به مسجد می‌رفتم و با آنها صحبت می‌کردم. فعالیت‌های من در آن زمان بسیار زیاد بود.

در منطقه گلستان گنبدطاووس روستای قره شور زندگی می‌کردیم. بیشتر رفقای من سنی بودند و از من حرف شنوی داشتند. با این افراد فعالیت‌های زیادی انجام دادم تا آنها را به راه بیاورم. پس از آن، از طریق ارتش به زاهدان رفتیم و مدتی آنجا آموزش دیدیم و سپس به سومار اعزام شدیم.

تحمل سختی‌های زیاد برای پی بردن به اهداف دشمن بعثی 

در روزهای ابتدایی دوره آموزشی، جمعیت نیروها به حدی زیاد بود که جا برای همگی وجود نداشت. با ۱۳۰ نفر از بچه‌های منطقه به ایرانشهر رفتیم و در تیپ ۳ آموزش دیدیم. بیشتر آن‌ها از ساری و گرگان بودند و با هم به منطقه اعزام شدیم.

چون بچه‌های بسیج بودیم، از قبل مهارت‌های زیادی را یاد گرفته بودیم و خودمان داوطلبانه تمرین می‌کردیم. شب‌ها به پادگان می‌رفتیم و تمرین‌های مختلف را انجام می‌دادیم. این تمرین‌ها واقعاً به دردمان خورد. یکبار با یکی از بچه‌های آبادان که عربی بلد بود، چهل و هشت ساعت پشت خط عراق گیر کردیم.

سه نفر بودیم که برای شناسایی رفتیم. حتی یکبار عقرب مرا نیش زد و دوستم زهر را مکید تا دردش آرام شود. شب را پشت خط ماندیم و دیدیم که دشمن ضعف بیشتری نسبت به ما دارد. آن‌ها سه چهار نفر را در خط می‌گذاشتند و بقیه را می‌بردند. فکر می‌کردیم تعدادشان بیشتر است اما در واقع سه چهار نفر بودند که یکی کار می‌کرد، یکی با اسلحه کار می‌کرد و یکی خشاب پر می‌کرد. یک شب تا صبح آن‌ها را نگاه می‌کردیم.

یک معجزه جانم را نجات داد!

خاطرات زیادی از آن دوران دارم. در یکی از عملیات‌ها، برای پشتیبانی از بچه‌هایی که گیر کرده بودند، رفتیم. در سنگر مهمات بودیم و ۳۶ نفر آنجا استراحت می‌کردند. معجزه‌ای برای من رخ داد که زنده ماندم. انگار کسی مرا صدا کرد و وقتی بیرون آمدم، خمپاره ۶۰ به سنگر خورد و همه با خاک یکسان شدند. معجزه را با چشم خودم دیدم.

سه نفر از آن ۳۶ نفر دوستان نزدیک من بودند که در آن حادثه سوختند. یکی از آن‌ها هر چقدر که گفتم بیا بیرون و ببین چه کسی من را صدا می‌کند، گفت کسی نیست و حوصله بیرون آمدن را ندارم. بار دیگر، همان صدا مرا صدا کرد و وقتی به کنجکاوی بیرون آمدم، سنگر منفجر شد و خمپاره ۱۲۰ به آن برخورد کرد. سنگر مثل تنور شد و دیگر نمی‌توانستم دوستانم را نجات دهم.

نام دقیق آن‌هایی که شهید شدند به یادم نمی‌آید چون در آن حمله با بچه‌های دو لشکر، لشکر ۲۱۲ زابل و لشکر زاهدان، بودیم.

سومار؛ بدترین و گرم‌ترین منطقه

بعد از پایان دوره آموزشی، به منطقه سومار پل هفت دانه رفتیم و ۱۲ ماه در جبهه بودم. از ایام عید در برج دوازده تا برج شش به طور مستمر در جبهه حضور داشتم. در یکی از عملیات‌ها، دشمن پاتک سنگینی به ما زد و ما چندین اسیر گرفتیم. یکی از دوستانم بچه مشهد بود و سرش را روی پایم گذاشته بود. گفتم سرت را بردار، وگرنه خطرناک است. دقیقا همان لحظه، دشمن با توپ‌های نورافکن خط ما را شناسایی کرد و یکی از دوستانم شدیداً مجروح شد.

شبی که خط را گرفته بودند، روز بعد با بچه‌ها هماهنگ کردیم و از لشکر آمدند تا زخمی‌ها را به عقب ببرند. در عملیات روز بعد، تعداد زیادی کشته دادیم و مجبور شدیم عقب‌نشینی کنیم. یک عراقی که سر نداشت، پایم را گرفته بود و دستش قفل شده بود. رفیقم هرچه تلاش کرد، نتوانست دستش را از پایم جدا کند تا با اسلحه دستش را زدند و پایم را رها کردند.

منطقه سومار در ایلام غرب، بدترین و گرم‌ترین مناطق بود. رودخانه‌ای در آنجا بود که بچه‌ها برای دوش گرفتن به آن می‌رفتند. آبش گرم و مناسب بود. بچه‌های قبلی که آمده بودند، برای گرفتن ماهی نارنجک پرت می‌کردند. این نارنجک‌ها در آب عمل نمی‌کردند و ما مجبور بودیم با اسلحه آن‌ها را منفجر کنیم. مشخص نبود این نارنجک‌ها از کی در آب بوده‌اند و وقتی پا به آن‌ها می‌خورد، منفجر می‌شدند.

در عملیات‌هایی که شرکت می‌کردم، وظیفه‌ام نگهداری خط بود. در سال ۱۳۶۶، دو عملیات داشتیم که در یکی از آن‌ها دشمن پاتک زد و ما تنها خط را نگهداری می‌کردیم. معمولاً بسیج و سپاه کنار ما بودند و ما خودمان خط نگهدار بودیم. وظیفه ما این بود که کمین‌های مختلفی در مناطق مشخصی داشته باشیم و نگهبانی بدهیم که عراقی‌ها نتوانند به ما نزدیک شوند.

اهمیت نگه داشتن خط از رفتن پیش خانواده مهمتر بود

در نوروز سال ۱۳۶۵، در منطقه سومار بودیم. اولین باری بود که به آن منطقه رفته بودیم و دیدن بچه‌ها که با جان و دل کار می‌کردند، برایم بسیار آموزنده بود. نگهبانی در خط بسیار سخت بود، چون همیشه امکان داشت که از پشت خط به ما حمله کنند. معمولا کردهای عراق از پشت خط می‌آمدند. به همین دلیل، نگهبانی جلو و پشت سر داشتیم. بین وسط خط‌ها سه نفر بودیم و یک نفر در عقب بود که هدایت کند و مواظب جلو باشد.

در طول دوازده ماهی که در سومار بودم، فقط دوبار به مرخصی رفتم. تازه ازدواج کرده بودم اما فرمانده به سختی اجازه مرخصی می‌داد. یک بار که به باختران کرمانشاه رفته بودیم، بچه‌ها گفتند که خط را گرفته‌اند و نباید برگردیم. اما وقتی برگشتیم، دیدیم که دشمن پاتک زده و خط را دیده، اما نتوانسته بگیرد. شب بعد دوباره حمله کردند و خط را پس گرفتند.

در سال ۱۳۶۵ ازدواج کردم و بعد از آن به خدمت رفتم. با وجود ازدواج، به ندرت به خانه برمی‌گشتم. وقتی در جبهه بودیم، یاد خانواده نمی‌افتادیم و فقط به جلو نگاه می‌کردیم. زمان به سرعت می‌گذشت و تنها چیزی که اهمیت داشت، نگهداری خط و جلوگیری از حمله دشمن بود.

دوستان و آشنایان زیادی در جبهه شهید شدند. یکی از دوستانم از لشکر زابل آمده بود تا از پسرخاله‌اش خداحافظی کند. در حال صحبت بودیم که خمپاره‌ای آمد و ما دراز کشیدیم، اما او دراز نکشید و شاهرگش را زد. همانجا شهید شد.

در خواب دیدم مجروح می شوم

در دوران درمان و نقاهت، ابتدا در بیمارستان بستری بودم و سپس همسرم به من کمک می‌کرد. برادرم نیز از گنبد به تهران می‌آمد و در کنارم بود. خاطره‌ای از دوران مجروحیتم دارم؛ سه ماه در بیمارستان تهران بودم و پس از آن به خانه برگشتم. پدرم همیشه دعا می‌خواند و شبی که مجروح شدم، در خواب دیدم که شهید نخواهم شد ولی مجروح می‌شوم. به بچه‌ها گفتم و آن‌ها می‌خندیدند.

یک روز، خواب دیدم که در خیابان امام رضا (ع) در گنبد، جمعیت زیادی جلوتر از من هستند و یکی با عصا و یک شیء سبز از کنارم عبور کرد. همسرم را با عصا دیدم و همین خواب در واقعیت هم اتفاق افتاد. پس از بازگشتم به مشهد، به حرم امام رضا (ع) رفتم و عصایم را کنار گذاشتم. از برکت امام رضا (ع)، توانستم پایم را به زمین بگذارم. عصا را به پسرم دادم و بدون عصا زیارت کردم.

اگر دوباره به کشور حمله شود، ما هیچ کوتاهی نخواهیم کرد. این خاک و ناموس ماست و زندگی ما در گرو آن است. زندگی شیرینی نداریم، اما وقتی ناموس و خاک در خطر باشد، این چیزها اهمیتی ندارد. حقوقی که به ما می‌دادند را به سربازان می‌دادیم تا چیزهای مورد نیاز را بخرند و تقسیم کنند. پول بلیط برگشتمان را نگه نمی‌داشتیم و بیسکویت و مواد خوراکی تهیه می‌کردیم تا اگر بچه‌ها گرسنه باشند، به آن‌ها بدهیم.

با امکانات محدود، با دشمن مبارزه کردیم و نگذاشتیم به خاکمان تجاوز کنند

به نسل‌های آینده باید گفت که آن‌ها هوشیارتر و آگاه‌تر از ما هستند. امکاناتی که امروز دارند، در زمان ما وجود نداشت. با امکانات محدود، با دشمن مبارزه کردیم و نگذاشتیم به خاکمان تجاوز کنند. امروز، ایران به یکی از پیشرفته‌ترین کشورها تبدیل شده و جرئت حمله به ایران را ندارند. در زمان انقلاب، نیروهای کمی داشتیم و همه چیز از هم پاشیده بود، اما با تلاش و استقامت، توانستیم پیروز شویم.

درجه نظامی من استواری یکم بود، اما درجه نمی‌زدیم و همه با لباس سرباز ساده بودیم. هیچ‌کس با کسی دشمنی نمی‌کرد و اگر کسی ناراحت بود، با او صحبت می‌کردیم و نمی‌گذاشتیم کسی ناراحتی بکشد.

آخرین دعایی که دارم این است که خدایا، همه مسلمانان را پیروز کن زیرا یادم می‌آید هرکسی که مشکلی داشت، دستش را می‌گرفتیم و با او صحبت می‌کردیم تا ناراحت نباشد. در آن دوران، همیشه تلاش می‌کردیم تا همدیگر را خوشحال کنیم و از ناراحتی‌ها دوری کنیم و امیدوارم جوانان ما الان این الگو را یاد بگیرند و کمک یکدیگر باشند.

گفتگو از سید مهدی امیری

خوشحالی مردم از غرش شیربچه‌های حیدر کرار

 
برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده