گفتگو با همسر روحانی شهید علیرضا توکلی
زهرا آشفته همسر شهید از خاطرات دوران زندگی‌اش بیان کرد: شهید بیشتر وقت‌ها یا به دنبال تبلیغ بود و یا در مساجد به نوجوان‌ها درس قرآن می‌داد و شاگردان بسیاری برای نظام و انقلاب تربیت کرد که یا بعدا به شهادت رسیدند و یا امروز با تقید، حامی امام و انقلاب شدند و این چیزی نبود جز اخلاق نیکوی ایشان که نوجوانان را شیفته و دلبسته راهش می‌کرد و با جان و دل پذیرای درس و پندشان می‌شدند.

به گزارش نوید شاهد خراسان رضوی، حال و هوای جبهه را می‌شود در خانه شهدا استشمام نمود و صبر و شکیبایی زینب‌گونه را در چهره همسران شهدا دید، در این هیاهو و آشفته بازار برای کمی آرامش و گپ و گفت سری به خانه شهید والامقام «علیرضا توکلی کامه اولیا» زدیم.

جبهه جایی بود که امام حسین یک چشمش به دشمن و یک چشمش به خیمه‌ها بود

استقبال از جنس مهربانی و صمیمیت بود و همسر شهیدی که با لبخندی مادرانه پذیرای ما بودند. سرکار خانم زهرا آشفته کامه اولیا همسر محترمه شهید اهل تربت حیدریه روستای کامه اولیا هستند و در سن ۱۸ سالگی با جوانی ۲۰ ساله ازدواج کردند که خانه و کاشانه اش را برای دفاع از خاک و ناموس وطن رها کرده و به فیض شهادت رسیده است.

سرکار خانم آشفته از شهید چنین می‌گوید: اوایل انقلاب، شهید با برادرانم در محل زندگی، فعالیت‌های گسترده‌ای علیه نظام ستم‌شاهی داشتند و بار‌ها جانشان به خطر افتاد اما شجاعانه دست از امام خمینی (ره) و انقلاب نکشیدند و همین جسارت باعث علاقه من به ایشان شد و تقدیر ما را به عقد هم درآورد.


شاگردان بسیاری برای نظام و انقلاب تربیت کرد


علیرضا، روحانی بود و ماحصل ۶ سال زندگی مشترک ما یک دختر و یک پسر بود که چه در زمان حیاط پر برکت ایشان موجبات رشد معنوی فرزندانم فراهم بود که بعد از شهادت ایشان نام و یاد و رشادت‌های پدر برای آن‌ها الگو بود.

شهید بسیار خوش اخلاق و بیشتر وقت‌ها یا به دنبال تبلیغ بود و یا در مساجد به نوجوان‌ها درس قرآن می‌داد و شاگردان بسیاری برای نظام و انقلاب تربیت کرد که یا بعدا به شهادت رسیدند و یا امروز با تقید، حامی امام و انقلاب شدند و این چیزی نبود جز اخلاق نیکوی ایشان که نوجوانان را شیفته و دلبسته راهش می‌کرد و با جان و دل پذیرای درس و پندشان می‌شدند.

جبهه جایی بود که امام حسین (ع) چشمش به خیمه‌ها بود


آن زمان قم را خیلی بمباران می‌کردند. گفت می‌خواهم بروم. گفتم الان قم خودش جبهه هست. گفت نه، جبهه جایی بود که امام حسین (ع) در بیابان یک چشمش به دشمن و یک چشمش به خیمه‌ها بود. من می‌خواهم بروم. گفتم برو به سلامت. رفتند. رفتیم حرم معصومه (س) و از آنجا سوار اتوبوس شدند. اتوبوس‌ها را گِلی می‌کردند. ما همانجا ماندیم. قم خیلی بمباران می‌شد. یکبار هم آمدند و ما را به روستا بردند و دوباره از قم به جبهه اعظام شدند و شهید شدند.

خانم آشفته ادامه می‌دهد: علیرضا می‌گفت به چهره من نگاه کن که شهید می‌شوم. گفتم در چهره شما چیزی نمی‌بینم. گفت من شهید می‌شوم. از پا هم شهید می‌شوم و همینطور هم شد. باقی بدنش سالم بود. پایش ترکش خورده بود. پیش نماز روستا که بود، گفت وقتی آمدم روی پیکرم را باز کنید. پلاستیک را بردارید که همه همشهری‌ها و فامیل‌ها من را ببینند، داد و فریاد هم نکنید که از شما راضی نخواهم بود.


باید مواظب مادر و خواهرت باشی


آخرین باری که اعزام شدند صبح زود بود که می‌خواست برود و هوا برفی بود. روی بچه‌ها را بوسید و پسرم با پای برهنه در برف‌ها پشتش دوید. گفت برو که باید مواظب مادرت و خواهرت باشی، دیگر رفت و من اطمینان پیدا کردم که او را نخواهم دید. ما در روستا بودیم. شهید هر وقت در منطقه بود، میگفت ساعت ۲ بعدازظهر میایم و همان موقع هم می‌آمد. یک بار تاخیر افتاده بود و با پیکر‌ها آمد به تهران و از آنجا آمد که ما دلواپس نشویم. گفت میخواهم بروم دزفول که بچه‌ها را درس قرآن بدهم. ماه رمضان می‌آیم. بعد که نیامد ما فهمیدیم که شهید شده است. چون همیشه سر قولش بود.

دخترم کوچک بود و زیاد نمیفهمید، غذا که برایش می‌ریختم می رفت کنار عکس پدرش و می گفت: بیا بابا با هم غذا بخوریم. چون وقتی کوچک بود روی پای پدرش باهم غذا می خوردند و در نهایت پیکر شهید را به مشهد برای طواف حرم حضرت رضا (ع) تشییع کردند و پس از آن آوردنش به روستا و با استقبال بی‌نظیر مردم روستا به خاک سپرده شد.

تهیه و تنظیم: سید مهدی امیری

 

خوشحالی مردم از غرش شیربچه‌های حیدر کرار

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده