آیت الله خامنهای در عالم رویا به پسرم فرمان مبارزه با استکبار داد
به گزارش نوید شاهد خراسان رضوی، هر چه پای صحبتهای والدین شهدا باشیم کم است چراکه هر خاطره از شهید برایمان یک دنیای جدید میگشاید و می شود ساعتها در آن سیر نمود.
این بار پای صحبتهای مادر شهید «خسرو خاکبازان مطلق» مینشینیم، گویا شهید را محمد نیز صدا می زدند، سرکار خانم «صغری یوسفی» مادر مکرمه این شهید والامقام بسیار گرم و صمیمی از ما استقبال می کند اما فقط قول یک خاطره را به ما داده است چون این خاطره به اندازه تمام سالهایی که با شهید زندگی کرده است برایش اهمیت دارد.
خانم یوسفی صحبت را اینچنین آغاز می کند: خسرو (محمد) اصرار داشت كه براي دفاع از ميهنش اسلحه به دست بگيرد و همدوش رزمندگان اسلام با دشمنان و منافقين بجنگد براي من دوري فرزندم كه هنوز براي من كودكي بيش نبود مشكل بود اما با اين حال اجازه دادم كه به ميدان نبرد برود. بعد از چند ماه خبر زخمی شدنش را به ما دادند، سراسيمه به بيمارستان رفتيم تركش به ران پايش اصابت كرده بود البته به من دير خبر دادند و نتوانستم خودم را به بيمارستان برسانم.
سيلی محكم به صورت محمد نواختم
بعد از اينكه محمد سلامتي خود را كاملاً به دست آورد دوباره تصميم گرفت به جبهه برود اما با مخالفت شديد من مواجه شد. يک روز كه بحث ما برای رفتن يا نرفتن به جبهه بالا گرفت، ناگهان دستم از اراده خارج شد و سيلی محكم به صورت محمد نواختم. وقتی نگاه به چشمانش كردم معصوميت را در عمق چشمانش ديدم. اشكهايش مانند دانههای مرواريد ميريخت. كسي كلامي از دهانش بيرون نميآمد فقط چشمها با هم سخن ميگفتند. ناگهان صدايي از ته گلوي محمد بالا آمد (ببخشيد) و سكوت حاكم شده در اتاق را باز کرد و به اتاق خود رفت.
آقاي خامنهاي گفت برخیز وقت مبارزه است
تا نيمههاي شب چراغ اتاقش روشن بود شام هم نخورد صبح شد با صداي مامان جان... مامان جان... محمد از خواب بيدار شدم، محمد گفت: مامان ديشب يك خوابي ديدم نميدونم باور ميكني يا اينكه قسم بخورم: خواب ديدم آقاي خامنهاي با حالت روحاني در حالي كه اسلحهاي به دست داشت به طرف من آمد و گفت برخيز فرزندم كه الان وقت نشستن نيست بلكه وقت مبارزه با استكبار است. اسلحه را به دست من داد و سه بار با صداي بلند گفت: برخيز فرزندم، من هم با تمام اشتياقي كه به جبهه داشتم درجا بلند شدم و به طرف ميدان جنگ رهسپار شدم و تا آخرين نفس در راه خدا جنگيدم تا به شهادت رسيدم وقتي خواب خود را برايم تعريف كرد به خاطر اينكه بهانهاي داشته باشم گفتم خوب چيزي عادي است پسرم چون ديشب فكر جبهه و جنگ بودي.بارها شده كه من به فكر چيزي بوده و شب خواب همان موضوع را ديدم اما اين موضوع آنقدر ساده نبود كه بشود به راحتي از كنارش گذشت.
بر اسب سپيد و بالداري سوار است و به آسمان ميرود
محمد شب دوم و سوم هم خواب ديد! شب دوم خواب ديد كه بر اسب سپيد و بالداري سوار است و به آسمان ميرود. وقتي خوابش را برايم تعريف كرد ياد فرمايشات حضرت محمد(ص) افتادم. آري او هم بر اسب سپيد به عمرش ميرود براي اينكه پاسخي داشته باشم گفتم تعبير خوابت اين است كه عاقبتت و آخرت تو خير است.
اشک در چشمان مادر شهید حلقه زده و ادامه می دهند: شب سوم خواب ديد كه دوستان بسيجيش به منزل ما آمدهاند و او را به جبهه برده بودند براي من بسيار تعجبآور بود كه سه شب پشت سر هم محمد خواب جبهه را ببيند ديگر بهانهاي براي اجازه ندادن به جبهه را نداشتم با پدرش صحبت كردم و هر دو رضايت داديم كه براي رضاي خدا فرزندمان را كه امانتي بيش نبود به سوي جبهه رهسپار كنيم.
پسرم در راه حق و حقيقت پای گذاشت
وقتی ساكش را آماده ميكردم، احساس رضايت داشتم چون ميدانستم كه پسرم در راه حق و حقيقت پاي گذاشته و به خاطر رضاي خدا ميكوشد. با اين حال كه هنوز وقت سربازيش نبود اما پدرش گفت حالا كه ميروي به عنوان سرباز براي دفاع از ميهنت برو. وقتي ميرفت رضايت و خوشحالي را با تمام وجود در چشمانش میخواندم اما جدا شدن از فرزندم اين بار مشكل بود. احساس ميكردم ديگر نميتوانم او را ببينم اما ... با همان لحن مادرانه گفتم محمدجان هدفت خدمت كردن باشد نه شهيد شدن و او مثل هميشه با لبخندي شيرين پاسخم را داد.
محمد در دوران خدمت خود چند بار به مرخصي آمد. او و خط مقدم خدمت ميكرد اما تا آخرين لحظه خدمت خود نگذاشت بفهم كه با چه خطراتی روبرو است. آخرين بار كه به مرخصی آمد گفت: مادر از من راضی هستی جواب دادم پسرم خدا از تو راضي باشد و با گرفتن رضايت كامل از من به جبهه بازگشت و ديگر آمدنی در بازگشتش نديدم.
تهیه و تنظیم: سید مهدی امیری