روایتی از مرکز روان‌پزشکی امام خمینی (ره) مشهد
محمد هفته‌ای چند تا موشک چوبی می‌سازد. رادیو جیبی، سوژه اصلی نقاشی‌های علی جان است، همان تنها مونس و همدم او در سال‌های سخت اسارت. موشک‌ها و خمپاره‌ها هم پایه ثابت خواب‌های اکبر هستند.

به گزارش نوید شاهد خراسان رضوی، جانبازان اعصاب و روان بیمارستان امام خمینی (ره) از جنگ برگشته‌هایی هستند که هنوز از جنگ برنگشته‌اند. آدم‌هایی که یک بار ویرانی را تجربه کرده‌اند و حالا هر آرامشی برایشان پوشالی است و فروریختنی. در پس این گلدان‌های آرام و سبز که در گلخانه آسایشگاه کاشته‌اند، پشت نقاشی‌های رنگارنگی که در اتاق کاردرمانی می‌کشند، حتی پشت لبخندهایشان همیشه اندکی ناآرامی پیداست.

گوشه ای از بهشت که شهدای زنده نفس می کشند

امروز با افرادی گفتگو کرده‌ایم که سال‌هاست پشت میله‌های خاطرات گذشته، اسیر شده‌اند. با آن‌ها که حوادث و اتفاقات سختی را پشت سر گذاشته‌اند. برخی ذهنشان مثل ساعت کار می‌کند، همه چیز را دقیق و مو به مو تعریف می‌کنند، برخی هم فقط سکوت می‌کنند. انگار که دیگر خودشان را هم نمی‌شناسند. وجه اشتراک همه‌شان، اما یک چیز است. تلاطم وجودشان و جنگی که هنوز در درونشان به پایان نرسیده است.

تخت‌های خالی و مهمان همیشگی آسایشگاه

از محوطه سرسبز و باصفای مرکز روان‌پزشکی امام خمینی (ره) می‌گذریم، پا به سالن اصلی می‌گذاریم. درِ اتاق‌ها چهارتاق باز است و نور روی ملافه‌های خالی پهن شده است. می‌پرسم چرا خبری از جانبازان نیست.
جانبازان اعصاب و روان مدام در رفت و آمد هستند و تحمل یک جا نشستن را ندارند. در حال گشت‌زنی هستم که توی یکی از اتاق‌ها علی را زانو به بغل روی زمین می‌بینم. تا نگاهش به ما می‌افتد از جایش بلند می‌شود و لبخند زنان نزدیک می‌شود. بی‌مقدمه رو به آقای حسنی می‌کند و می‌گوید: «آقای حسنی خیلی آدم خوبیه.»

سلام می‌دهم و چند سؤال می‌کنم، اما توجهی نمی‌کند. آقای حسنی توضیح می‌دهد: علی شریعتی، جانباز ٥٠ درصد است. مهمان همیشگی آسایشگاه و یکی از مهربان‌ترین‌ها! او در یکی از مراحل عملیات آزادسازی خرمشهر شیمیایی می‌شود و حالا نزدیک به هفتاد سال سن دارد.

نقاشی‌های علی جان

از اتاق‌ها عبور می‌کنیم و به گلخانه‌ای شیشه‌ای می‌رسیم، چسبیده به محوطه پشتی. گلخانه‌ای پر از گل و گیاه که جانباز‌ها به دست خودشان کاشته‌اند. کسی که گوشه گلخانه قلم و کاغذ به دست روی صندلی نشسته توجهم را جلب می‌کند. غرق نقاشی است و متوجه حضور ما نمی‌شود. اینجا بخش مورد علاقه علی جان رباطی است. عاشق گل و گیاه است و این روحیه لطیفش از علاقه‌اش به نقاشی کشیدن هم پیداست. اول فکر می‌کنم (جان) فقط پسوندی است که بچه‌ها پشت بند اسمش می‌آورند، اما وقتی نقاشی‌هایش را می‌بینم می‌فهمم اسم واقعی‌اش همین است. ناشیانه پسر جوان چشم و ابرو مشکی‌ای را کشیده که باید گذشته خودش باشد کنارش هم نوشته علی جان.

انبوه رادیو‌های توی نقاشی‌هایش، اما نشان می‌دهد روحش تا چه اندازه با گذشته‌اش پیوند خورده است. آقای حسنی می‌گوید رادیو جیبی تنها همدم روز‌ها و شب‌های هفت سال اسارت او بوده است. علی جان آرام است و به ندرت حرف می‌زند، اما نقاشی‌های شلوغ‌پلوغش درون ناآرامش را برملا می‌کند. نگاهی به انبوه کلمه‌ها و حرف‌ها و عدد‌ها می‌اندازم که در دل هم نوشته شده‌اند. یکی کد اسارتش است، دیگری درصد جانبازی‌اش و....

موشک‌های چوبی

از محوطه پشت آسایشگاه هم عبور می‌کنیم و به شلوغ‌ترین بخش می‌رسیم. اتاق کاردرمانی که سالنی بزرگ و وسیع است. عده‌ای بسکتبال بازی می‌کنند، عده‌ای پشت میز نشسته‌اند و تخته نرد بازی می‌کنند، عده‌ای نقاشی می‌کشند، عده‌ای با چوب کار می‌کنند و خلاصه هر کس مشغول کاری است. علی شریعتی خودش را به ما می‌رساند به محمد که در حال خراطی است اشاره می‌کند و می‌گوید: «محمد خیلی آدم خوبیه». محمد توکلی فریمانی متولد ١٣٢٩ است و سه سال جبهه بوده اول مجروح می‌شود و بعد هم شیمیایی.

سه فرزند دارد که همگی دکتر و مهندس هستند. می‌گوید خیلی دوستشان دارد اما حالا ماندن در همین آسایشگاه را ترجیح می‌دهد، زندگی کنار آدم‌هایی که دردش را می‌فهمند. از همان هفت سال پیش که پا به این مجموعه می‌گذارد در خلال جلسات کاردرمانی، علاقه‌اش را کشف می‌کند، اینکه صبح و شب پشت این میز بنشیند و چیز‌های مختلف بسازد. خانه، مجسمه عزیزانش و... چیز‌هایی که حالا در دنیای خیالش می‌گذرد و قادر به ساختنش است. محمد همه چیز می‌سازد، اما موشک‌های چوبی و کوچک و بزرگ که داخل قفسه چیده شده‌اند پرتکرارترین دست سازه‌های او هستند، همان خاطرات گذشته‌ای که هنوز مثل روز اول برای او زنده هستند.

درد ما را هیچ کس نمی‌فهمد

مشت گره کرده‌اش را محکم روی میز می‌کوبد! جمله‌ام را نصفه و نیمه قورت می‌دهم پایین و به سمت صدا برمی‌گردم. به آن سوی میز نگاه می‌کنم. به چشم‌های پر از خشم از حدقه بیرون‌زده‌اش. بلند می‌گوید: حالا که فصل انتخابات رسیده یاد ما افتادید؟!
هنوز حرفی نزده‌ام که پشت بندش با صدایی بلندتر می‌گوید: درد ما را هیچ کس نمی‌فهمد. هیچ کس!
آرام می‌گویم درد شما چیست؟
-درد روحی! همان صدای خمپاره‌ای که من شنیدم و شما نشنیدی!...
(سریع ماسکش را می‌کشد پایین تا دهان خالی از دندانش را ببینم)
-شما دندانی توی دهان من می‌بینی؟
-نه
-شبی نیست که صدای خمپاره را نشنوم و تا صبح دندان‌هایم را روی هم نکشم. من هر شب کابوس می‌بینم، اما مسئولان فقط هفته دفاع مقدس و روز‌های انتخابات یاد ما می‌افتند.
اکبر که جانباز شیمیایی شده ٢٠ درصد است و دل پردردی از مسئولان دارد، جمله‌هایش را پشت سر هم می‌چیند و می‌گوید و می‌گوید. در آخر هم می‌گوید: اگر مردی این را داخل روزنامه‌تان بنویس. بنویس ایثارگران و آزادگان خرمشهر ارزش یک سرنگ واکسن کرونا را هم ندارند!
گوشه ای از بهشت که شهدای زنده نفس می کشند

عاشقانه محمدرضا و همسرش

علی شریعتی یک‌جور‌هایی معرف ما می‌شود. جلوتر راه می‌افتد. هر قدم که برمی‌دارد به یکی رو می‌کند و می‌گوید فلانی خیلی آدم خوبیه. همین یک جمله بهانه‌ای دست ما می‌دهد برای گفتگو با تک تک جانبازان. هر کدام داستانی جدا و منحصر به فرد دارند. صادق که حالا نزدیک به هشتاد سال دارد خوش‌نویس هنرمند مرکز است. ۵۰ درصد جانبازی دارد و همین باعث شده وقتی با او حرف می‌زنم حتی سرش را برای صحبت بلند نکند. انگار تمام دنیا قلم‌مو و کاغذ سفید پیش رویش باشد.
چشم از کاغذ برنمی‌دارد و خطوط را ماهرانه می‌کشد. کاردرمان مجموعه توضیح می‌دهد او پیش از رفتن به جبهه هم خطاط ماهری بوده. حالا انگار فقط خطاطی را به یاد می‌آورد و حتی خانواده‌اش را هم نمی‌شناسد. صبح و شب اینجا می‌نشیند و بی‌توجه به محیط اطراف خطاطی می‌کند. محمدرضا، اما تمام زندگی‌اش را خلاصه در خانواده‌اش می‌داند.

عشق او به همسرش زبانزد تمام بچه‌های مرکز است. همسر او هر روز به مرکز می‌آید. به دلیل شرایط ایجاد شده و پروتکل‌ها داخل نمی‌آید. محمدرضا دوان دوان با لبی خندان به دم در و استقبال او می‌رود. او به دلیل وضعیت روحی و روانی‌ای که دارد تنها ماهی یکی دو روز می‌تواند به خانه برود، اما تمام فکر و ذکرش همسر و فرزندانش هستند.

باز هم به جبهه می‌رویم

با بیشترشان گفتگو می‌کنم. وجه اشتراک همه‌شان جنگ است و گذشته سختی که پشت سر گذاشته‌اند. بیشترشان هم به سؤالم که اگر به عقب برگردند باز هم به جبهه می‌روند یا نه، جواب مثبت می‌دهند. می‌فهمم که این تجربه‌ها با تمام تلخ بودنشان حالا تمام معنای زندگی آن‌ها را تشکیل داده‌اند. وقتی آماده رفتن می‌شویم علی شریعتی مهربان ما را تا دم در بدرقه می‌کند. می‌گوید شما خیلی آدم خوبی هستید. می‌گویم: شما خودتان از همه بهتر هستید. این بار عمیق‌تر از همیشه لبخند می‌زند و برایمان دست تکان می‌دهد.
 
گزارش: سحر نیکوعقیده
 

 

خوشحالی مردم از غرش شیربچه‌های حیدر کرار

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده