گوشهای از بهشت که شهدای زنده نفس میکشند
به گزارش نوید شاهد خراسان رضوی، جانبازان اعصاب و روان بیمارستان امام خمینی (ره) از جنگ برگشتههایی هستند که هنوز از جنگ برنگشتهاند. آدمهایی که یک بار ویرانی را تجربه کردهاند و حالا هر آرامشی برایشان پوشالی است و فروریختنی. در پس این گلدانهای آرام و سبز که در گلخانه آسایشگاه کاشتهاند، پشت نقاشیهای رنگارنگی که در اتاق کاردرمانی میکشند، حتی پشت لبخندهایشان همیشه اندکی ناآرامی پیداست.
امروز با افرادی گفتگو کردهایم که سالهاست پشت میلههای خاطرات گذشته، اسیر شدهاند. با آنها که حوادث و اتفاقات سختی را پشت سر گذاشتهاند. برخی ذهنشان مثل ساعت کار میکند، همه چیز را دقیق و مو به مو تعریف میکنند، برخی هم فقط سکوت میکنند. انگار که دیگر خودشان را هم نمیشناسند. وجه اشتراک همهشان، اما یک چیز است. تلاطم وجودشان و جنگی که هنوز در درونشان به پایان نرسیده است.
تختهای خالی و مهمان همیشگی آسایشگاه
جانبازان اعصاب و روان مدام در رفت و آمد هستند و تحمل یک جا نشستن را ندارند. در حال گشتزنی هستم که توی یکی از اتاقها علی را زانو به بغل روی زمین میبینم. تا نگاهش به ما میافتد از جایش بلند میشود و لبخند زنان نزدیک میشود. بیمقدمه رو به آقای حسنی میکند و میگوید: «آقای حسنی خیلی آدم خوبیه.»
سلام میدهم و چند سؤال میکنم، اما توجهی نمیکند. آقای حسنی توضیح میدهد: علی شریعتی، جانباز ٥٠ درصد است. مهمان همیشگی آسایشگاه و یکی از مهربانترینها! او در یکی از مراحل عملیات آزادسازی خرمشهر شیمیایی میشود و حالا نزدیک به هفتاد سال سن دارد.
نقاشیهای علی جان
انبوه رادیوهای توی نقاشیهایش، اما نشان میدهد روحش تا چه اندازه با گذشتهاش پیوند خورده است. آقای حسنی میگوید رادیو جیبی تنها همدم روزها و شبهای هفت سال اسارت او بوده است. علی جان آرام است و به ندرت حرف میزند، اما نقاشیهای شلوغپلوغش درون ناآرامش را برملا میکند. نگاهی به انبوه کلمهها و حرفها و عددها میاندازم که در دل هم نوشته شدهاند. یکی کد اسارتش است، دیگری درصد جانبازیاش و....
موشکهای چوبی
سه فرزند دارد که همگی دکتر و مهندس هستند. میگوید خیلی دوستشان دارد اما حالا ماندن در همین آسایشگاه را ترجیح میدهد، زندگی کنار آدمهایی که دردش را میفهمند. از همان هفت سال پیش که پا به این مجموعه میگذارد در خلال جلسات کاردرمانی، علاقهاش را کشف میکند، اینکه صبح و شب پشت این میز بنشیند و چیزهای مختلف بسازد. خانه، مجسمه عزیزانش و... چیزهایی که حالا در دنیای خیالش میگذرد و قادر به ساختنش است. محمد همه چیز میسازد، اما موشکهای چوبی و کوچک و بزرگ که داخل قفسه چیده شدهاند پرتکرارترین دست سازههای او هستند، همان خاطرات گذشتهای که هنوز مثل روز اول برای او زنده هستند.
درد ما را هیچ کس نمیفهمد
هنوز حرفی نزدهام که پشت بندش با صدایی بلندتر میگوید: درد ما را هیچ کس نمیفهمد. هیچ کس!
آرام میگویم درد شما چیست؟
-درد روحی! همان صدای خمپارهای که من شنیدم و شما نشنیدی!...
(سریع ماسکش را میکشد پایین تا دهان خالی از دندانش را ببینم)
-شما دندانی توی دهان من میبینی؟
-نه
-شبی نیست که صدای خمپاره را نشنوم و تا صبح دندانهایم را روی هم نکشم. من هر شب کابوس میبینم، اما مسئولان فقط هفته دفاع مقدس و روزهای انتخابات یاد ما میافتند.
اکبر که جانباز شیمیایی شده ٢٠ درصد است و دل پردردی از مسئولان دارد، جملههایش را پشت سر هم میچیند و میگوید و میگوید. در آخر هم میگوید: اگر مردی این را داخل روزنامهتان بنویس. بنویس ایثارگران و آزادگان خرمشهر ارزش یک سرنگ واکسن کرونا را هم ندارند!
عاشقانه محمدرضا و همسرش
چشم از کاغذ برنمیدارد و خطوط را ماهرانه میکشد. کاردرمان مجموعه توضیح میدهد او پیش از رفتن به جبهه هم خطاط ماهری بوده. حالا انگار فقط خطاطی را به یاد میآورد و حتی خانوادهاش را هم نمیشناسد. صبح و شب اینجا مینشیند و بیتوجه به محیط اطراف خطاطی میکند. محمدرضا، اما تمام زندگیاش را خلاصه در خانوادهاش میداند.
عشق او به همسرش زبانزد تمام بچههای مرکز است. همسر او هر روز به مرکز میآید. به دلیل شرایط ایجاد شده و پروتکلها داخل نمیآید. محمدرضا دوان دوان با لبی خندان به دم در و استقبال او میرود. او به دلیل وضعیت روحی و روانیای که دارد تنها ماهی یکی دو روز میتواند به خانه برود، اما تمام فکر و ذکرش همسر و فرزندانش هستند.
باز هم به جبهه میرویم