خاطره ای زیبا از شهید «شهرام محمدی»
به گزارش نوید شاهد خراسان رضوی، شهید شهرام محمدی عمله فرزند حسین در تاریخ اول فروردین ماه سال ۱۳۶۲ در خانوادهای معمولی، متوسط و عشایر دیده به جهان گشود.
وی ششمین فرزند و پنجمین پسر خانواده بود، پدرش راننده و مادرش خانه دار بود. شهید از همان دوران کودکی زندگی پرفراز و نشیبی داشت.
در سن هفت سالگی به علت سقوط از بلندی ضربات محکمی به سرش وارد آمد و مدت زیادی در بیمارستان بستری بود. تحصیلات ابتدایی و راهنمایی خود را در مدرسه شهید خلیفه به اتمام رسانید. پس از پایان دوره متوسطه عشق به خدمت مقدس سربازی وی را برآن داشت تا برای خدمت به ملت و سرزمین خود در سال ۱۳۸۰ به خدمت سربازی مشرف شود.
آن بزرگوار به علت این که هنوز به سن ۱۸ سالگی نرسیده بود از اعزامش خودداری میشد تا بالاخره به علت اصرار شهید به منطقه اعزام شد. وی در شهرستان بیرجند، قرارگاه عملیاتی سلمان گردان ۱۱۲ واقع در ۶۰ کیلومتری جاده بیرجند-نهبندان مشغول به انجام وظیفه شد.
سربازان این منطقه درگیری با اشرار و خائنین به مملکت و قاچاقچیان در دستور کارشان بود. سرانجام پس از گذشت یک سال از خدمت سربازی در یک درگیری بسیار سخت با اشرار منطقه به دیدار حق شتافت و طعم شیرین شهادت را در تاریخ ۱۲/ ۱۱/ ۸۱ در جاده کرمان-طبس با جان و دل به ذائقه خود چشاند. شهید شهرام محمدی فردی مهربان و دل سوز و فداکار بود. وی به مادرش علاقه فراوان داشت و در کارهای خانه به مادرش بسیار کمک میکرد. آن شهید برای پدر و به خصوص مادرش همچون دختری مهربان دل میسوزاند، به حدی که پدر و مادر نیز وی را بیشتر از بقیه فرزندان دوست میداشتند. رابطه وی بادوستانش بسیار صمیمانه بود.
در دوران سربازی دوست صمیمی وی شهید ایمان قهرمانی بود که پس از شهادت شهید شهرام محمدی، ایمان قهرمانی هم به دیدار وی رفت و به شهادت رسید.
در خاطره ای از این شهید والامقام آمده برادر شهرام روز چهارشنبه از مدرسه اومد دیدم خیلی نارحت خودم شب خواب دیدم که دو تا بچه داشتم روی ماشین بودند در حیاط را باز کردم رفتم بیرون دیدم که سه تا دیگ برنج از نزدیک شیرآبی به آن طرف روی بار است یه آدمی هم بالای سردیگها بود تمام لباس هایش سفید، تقریباً دو متری هم قدوبالاش بود لباس قشنگی تنش بود و سر آستینش سبز بود بهش گفتم: کی به تو گفته بیایی این جا برنج بپزی؟
یه مشت بدبخت و خدا زدهای، یه مشتی گداگشنه این طرف و آن طرف ولو هستند تو اومدی این جا برای چی داری برنج میپزی صدام کرد مادر شهرام، مادر شهرام با عصبانیت گفتم مادر شهرام سینه ورم چی کار داری به مادر شهرام تو کی هستی که میگی مادر شهرام گفت: شهرام تیر خوره خودم گفتم تیر تو جیگر خودت بخور، تو جیگر عزیزت بخوره، دلت مییاد به بچم این طوری میگی در عالم خواب رفتم در حیاط رو باز کردم، ابوالفضل العباس دیدم.
همه جا پارچه مشکی زدند به اون گفتم: این برنجات از این جا برمی داری ببری یا نه این که صدای بچههام بزنم که دیگات بندازند بیرون در عالم خواب صدا میزدم که ننه بیا این دیگهای برنجی رو بریزید بیرون برای چی این دیگهای برنجی رو این جا بار گذاشته برگشتم گفتم این دیگات زودی بردارو ببر وگرنه به بچهها میگم بریزنش بیرون تو کوچه صدام زد مادر شهرام، دوباره با عصبانیت گفتم: مادر شهرام میگه بلا تو چی کار مادر شهرام داری گفت: که شهرام تیر خورده گفتم: تیر تو جیگر خودت بخوره دلت مییاد به بچه سرباز بدبختم این طوری میگی.
از خواب که بلند شدم لرز کرده بودم اصلاً زانوهایم توان نداشت و نه میتوانم کاری کنم نه زبان دارم ها... وقتی بهنام از مدرسه اومد دیدم ناراحته گفتم: ننه بهنام چی شده انگار ناراحتی گفتم: ننه شهرام شهید شده گفت: نه ننه خدا نکنه شهرام شهید بشه، من سرم درد میکنه گفتم: نه ننه تو سرت درد نمیکنه دروغ میگی گفتم: با کسی دعوا کردی گفت: نه گفتم: کسی زدتت گفت: کسی جرات داره گفتم: به حضرت عباس شهرام شهید شده گفت: تو حالا یه حرفی برای خودت میزنی، بدبخت دیونه شدی گفتم: نه دیونه نشدم شهرام شهید شده همین طور خودم روبروی در حال وحیاط مینشستم و می پائیم میگفتم: ننه شهرام شهید شده حالا ببین تا کی خبرتون بدهند میگفتم: من دیونه نیستم. تا این که چند تا از هم خدمتی هاش وقتی شهرام شهید شده بود از زیر سیم خاردار فرار کرده بودند اومده بودند خونه، دم در به همسایه مون گفته بودند برید به مادر شهرام بگید شهرام شهید شده اینها هم هیچ چی نگفتند فقط میاومدند اسباب و اثاثیه مون جمع میکنند ومی روند گفتم: تورا به حضرت عباس مگه چه طور شده گفت: حالا که به خدا و حضرت عباس قسم میخوری شهرام هیچ طوریش نشده فقط تیر خورده بردنش شیراز گفتم: نه شهرام تیر خورده، شهرام شهید شده.