فرمانده رشید خراسانی سید محمد پورنقی
چهارشنبه, ۱۴ شهريور ۱۳۹۷ ساعت ۱۷:۱۸
سید محمد پورنقی، در چهارم دیماه سال 1335 در خانوادهای مذهبی، در شهر علم و تقوی، نجـف اشرف، متولّد شد. به علّت همزمان شدن تولّد او با روز جمعه، نامش را محمد گذاشـتند
زندگینامه:
سید محمد پورنقی، در چهارم دیماه سال 1335 در خانوادهای مذهبی، در شهر علم و تقوی، نجـف اشرف، متولّد شد. به علّت همزمان شدن تولّد او با روز جمعه، نامش را محمد گذاشـتند. دوران کـودکی و تحصیلات ابتدایی را همانجا در مدرسه علوی - که مخصوص ایرانیان بود - سپری کرد. هنگامیکه دولـت عراق تصمیم به بیرون راندن ایرانیها از عراق گرفت، خانواده وی از نجف به وطن اصلی خودشـان، ایران، بازگشتند و در مشهد اقامت گزیدند. در این هنگام - که مصادف با اوایـل دوره راهنمـایی او بود - سید محمد در مدرسه حاج تقی شروع به تحـصیل کـرد. امـا بـه دلیـل جابهجایی محل سکونت، با مشکلات متعددی ازجمله مسائل اقتـصادی روبهرو شـدند. بـه همـین دلیـل در مغـازه خرّازی پدر نصف روز کار میکرد. گاهی اوقات هم کشبافی میکـرد و هـر آنچـه را کـه بـه دسـت میآورد، به خانواده میداد تا کمکخرجی باشد.
حتّی اگر مهمان داشتند، با آنها به نماز میرفت و جلسات قرآن شبهای جمعه را هیچگاه تعطیـل نمیکرد. اوقات فراغتش را به کتابخانه حضرت رضا(ع)میرفت و کتابهای مذهبی و تاریخی میخواند. پدرش میگوید: دریکی از زمانهای بودنش در مغازه خانمی به او تعرّض میکند که چرا پول را به دسـتم ندادی و روی میز گذاشتی؟ وقتیکه من موضوع را از آن خانم جویا شـدم، گفـت: چـه پـسر خـوبی تربیت کردهای!
سال اول متوسطه را در دبیرستان روزانه حاج تقی و سـالهـای بعـد را در دبیرسـتان شـبانه جلیـل نصیرزاده گذراند. چون تنها شاغل خانواده پدرش بود و افراد تحت سرپرستی ایشان زیـاد بودنـد و در آن موقع نیز فقر شدیدی برجامعه حاکم بود، او شبانه به تحصیل پرداخت تا بتواند روزها کار کنـد. او مدت زیادی در کشبافی شب و روز کار میکرد. شبها پس از اتمام کلاس درس مستقیماً به سرکار میرفت. تا اینکه در سال 1355 دیپلمش را در رشته طبیعی گرفت.
علاقه زیادی به ادامه تحصیل داشت. در کنکور ورودی دانشگاه شرکت کرد، ولی چون وقت کـافی برای مطالعه نداشت، نتوانست در رشته دلخواهش قبول شود. در همان سال برای خدمت سـربازی به ارتش رفت و دوران سربازی را با درجه گروهبان سومی تا بهمنماه 1357 ادامه داد. سال دوم خدمتش با آغاز اوجگیری فعالیتهای انقلاب اسلامی همراه بود. باوجود پیام امام خمینی، مبنی بر فرار از پادگانها - که شرایط برایش مهیا بود - اما او تصمیم گرفـت فـرار نکنـد و از داخـل ارتش به مقابله با ارتش برخیزد و خبرهایی را از داخل نظام به مردم برساند. فعالیتهایش قبل از انقلاب منظّم نبود، ولـی تـا حـد امکـان بابیان حقـایق بـه مبـارزه بـا رژیـم برمیخاست. بااینکه درجهدار ارتش بود اما در سازماندهی اعتصاب غذای 48 ساعتی لشکر 77 را نقـش مهمی داشت.
در شعارنویسی و بردن وسایل تبلیغاتی و دادن آن به درجهداران و سربازان فعالی داشت. در این مدت که در ارتش خدمت میکرد، نیروهایی را که رهبری و کشتار مستقیم مـردم مـشهد را در یکشنبه خونین بر عهده داشتند پس از شناسایی، میخواست آنها را بـه هلاکـت برسـاند کـه خدمت سربازیاش تمام شد. در این هنگام انقلاب اسلامی نیز به پیروزی رسید. در سال 1359 عضو سپاه شد. پسازاین احساس مسئولیت بیشتری میکرد. از همان ابتدا با خـط غربزدهها، بنیصدر و لیبرالها و شرق زدهها چپیها و منافقین مخالفت داشـت و اینزمانی بود که هنوز ماهیت آنها بهدرستی مشخّص نشده بود.
فعالیتهای مختلفی در زمینههای سیاسی و مذهبی بر عهده داشت. از خـصوصیات اخلاقـی شـهید میتوان: صبر زیاد، استقامت، اخلاص و سادگی را بیان کرد.
برادر شهید میگوید: به ایشان پیشنهاد ازدواج دادیم و حتّی پدر گفت: هـر فـردی را شـما بگـویی قبول است. چندین بار از طرف خانوادههای دختر پیـشنهاد داده بودنـد، ولـی سید محمد در جواب گفت:تا جنگ تمام نشود، من ازدواج نمیکنم.
در 25 سالگی برای بار اول به جبهه غرب اعزام شد و 20 روز در سر پل ذهاب و قصر شیرین بـود. شهید انگیزهٔ اصلی خود را از رفتن به جبهه به مادرش اینگونه تفهیم میکند: ما از علیاکبر امامحسین(ع) برتر نیستیم و پیروزی انقلاب، هدف اصلی ماست. در جبهه فرماندهٔ گروهی را به عهده داشت و همه او را دوست داشتند.
دفعه دوم و سوم به جبهه اللّهاکبر خوزستان، در اطراف بستان، اعزام شد و 120 روز آنجا بـود. مدت زیادی از اعزامش گذشته بود که قرار بود به مرخّصی بیایـد. بـرادرش دراینباره میگویـد: برگه مرخّصی را امضا کرده بودند. ولی بعد که مطلع میشود، چهار روز دیگـر عملیـاتی در پـیش است، از آمدن به مرخّصی منصرف میگردد. و تصمیم میگیرد بعد از عملیات به مرخّصی بیاید. شب قبل از عملیات در خانه یکی از بستگان در اهواز میرود و اینگونه تعریف میکند: با ماشین جیپ در منطقه بودیم که ماشین چپ میشد ولی چون سرعت کم بود اتّفاقی نیفتاد. در تاریخ 11/6/1360، عملیاتی به خاطر شـهادت شهیدان رجـایی و بـاهنر انجـام شـد و محمد پیـشاپیش همرزمان بود و آنها را هدایت میکرد. همیشه در جبهه لباس کار میپوشـید، ولـی در روز عملیـات لباس تمیز و مرتّب فرم سپاه را میپوشید و همراه با غسل شهادت عازم عملیات میشد.
یکی از دوستانش میگوید: به شوخی به سید محمد گفتیم: مگر میخواهی شهید شوی؟ با جدیت تمام جواب داد. بله. میخواهم شهید شوم. در سال 1360، ساعت 12 شب عملیات شروع میشود. شهید که خود فرماندهی را بر عهده داشـت، پیشاپیش حرکت میکرد. کمکم که هوا روشن میشود، تیری به پایش اصابت میکند، ولـی بااینحال به نبرد ادامه میدهد. گلولهای دیگر به سمت راست بدنش اصابت میکنـد و در سپیدهدم روز 13/6/1360 در جبهه اللهاکبر خوزستان به مقام رفیع شهادت نائل میشود. برادرش میگوید: ما حدود بیست روز از شهادت ایشان بـی اطّـلاع بـودیم. بعـد از اطّـلاع، شـهادت ایشان برای ما غیرقابلقبول بود، چون جنازهای ندیده بودیم. گفتند: جنازه مانـده بـین دو کانـال و چون سید محمد پیشاپیش همه بود، امکان انتقال آن به عقب نبود. تا اینکه بعـد از 3 مـاه و ده روز جنازهٔ ایشان را آوردند و هیچ قسمتی از جنازه متلاشی نشده بود. محل دفن این شهید بزرگوار در بهشت رضا(ع)، گلزار شهدا، میباشد.
وصیتنامه:
شهید سیدمحمددپورنقی در قسمتی از وصیتنامه خود مینویسد: از ملّت ایران میخـواهم کـه کوچکترین غفلتی در اطاعت از اوامر امام ننمایند و بدانند که پیروزی از آنِ ماست. با چنگ و دندان از این انقلاب و جمهوری اسلامی دفاع نمایند و همیشه درصحنه حاضـر باشـند و نگذارنـد کـه بیخدایان و منافقین، آبرو و حیثیت جمهوری اسلامی را لکهدار نمایند.
خاطرات:
خاطره ی اول
من به یاد دارم زمانیکه به همراه سید محمد به دبیرستان شبانه می رفتیم سر کلاس درس تاریخ دبیرمان در مورد فتوحات عمر صحبت می کرد و خیلی از عمر تعریف می کرد که به اصطلاح عمر ایران را فتح کرده یا فلان کار را کرده است. ما هم مثل تمام شاگردان این مسائل را جزئی از درسمان می دانستیم و فقط برای یادگیری گوش می دادیم اما بک مرتبه دیدم سید محمد از سرجایش بلند شد و خطاب به معلممان گفت: شمایی که در عمر اینقدر تعریف می کنید درست است که عمر ایران را فتح کرد اما عمر ایران را مسلمان نکرد بلکه مذهب تسنن خودش را در ایران رواج داد. در کل آنروز یک بحث مفصل علمی تاریخی در بین سید محمد و دبیرمان پیش آمد که در نهایت هم معلممان زمانیکه دید محمد خیلی محکم در مورد حرفهای خودش صحبت می کند عذر خواهی کرد.
خاطره ی دوم
سال 1355 بود که ما دیپلممان را گرفته بودیم و من و محمد پورنقی داشتیم خودمان را برای کنکور آماده می کردیم بنابراین شبها هر دونفر دوچرخه هایمان را بر می داشتیم و به همراه یک پتو به میدان راه آهن می رفتیم و این جریان مصادف با همان زمانهایی بود در خیابان راه آهن یکسری برخوردهایی پیش آمده بود و درگیری های مسلحانه ای بود. در هر حال کلانتری 4 یک حالت آماده باشی داشت که از ساعت 12 شب به بعد همه را کنترل می کردند. اتفاقاً یک شب دیر شده بود و ساعت از 12 گذشته بود که ما داشتیم از میدان راه آهن به منزل بر می گشتیم که حوالی میلان ششم بیست متری بلوار ابوریحان یک پاسبان به ما دونفر ایست داد و گفت: تکان نخورید و دستهایتان را بالا ببرید. ما هم یک نگاهی به هم کردیم و چرخهایمان را در کنارمان بر روی زمین گذاشتیم و دستهایمان را هم بالا بردیم و دیدیم که این بنده خدا همینطور کم کم به طرف ما می آمد. من هم در همین حین یک مرتبه به ذهنم آمد که ما محصل و دانشجو هستیم. بهتر است که کارت شناسایی مان را به این بنده خدا نشان دهیم که بفهمد ما کجا بودیم و چه کسانی هستیم. به همین دلیل بدون فکر دستم را پایین آوردم و داخل جیبم کردم که کارت شناسایی ام را از داخل جیبم بیرون بیاورم که یک دفعه دیدم این بنده خدا خیلی سریع بر روی زمین خوابید و اسلحه اش را مسلح کرد و به طرف ما گرفت که ما هم ترسیدیم و سریعاً دستم را از جیبم خارج کردم.این بنده خدا آمد جلو و یکی زد زیر گوش ما و گفتش فهمیدی چه کار خطرناکی کردی؟ من فکر کردم تو می خواهی اسلحه ای دربیاوری و نزدیک بود به سمت شما تیراندازی کنم. بعد برادر پورنقی یک مقداری با این بنده خدا صحبت کرد و گفت: آقای عزیز ما دانش آموز هستیم. شما هم فکر بد به خودت راه نده مسئله خاصی نیستش که حالا شما اینقدر ناراحت شدی و این بنده چونکه نمی دانسته چه خبر است دستش را داخل جیبش برده است. در هر حال این مسئله به خیر گذشت و ما به خانه برگشتیم.
خاطره ی سوم
من دقیقاً به یاد دارم که محمد از زمانیکه جنگ شروع شد دائماً در جبهه بود و رفته بود با نیروهای مرکز خراسان و مرحوم شهید نورالله کاظمیان که به ایشان می گفتیم آقای نوری همراه شده بود. نیروهای خراسانی در تپه ای مشرف به محدوده الله اکبر پایین تر از اهواز مستقر بودند که محمد جزو بچه های اطلاعات عملیاتی و شناسایی بود که به خاطر همین مسئولیت موتوری را در اختیار ایشان قرار داده بودند که با آن کارهای شناسایی را انجام دهند. من فکر می کنم که در یکی از عملیاتها ایشان برای شناسایی رفته بودند که گویا ترکشی به ایشان اصابت می کند و ایشان هم کنترل موتور را از دست می دهند و با موتور به داخل یک کانال آب که گویا خشک بوه می افتد و بر اثر جراحت زیاد و ضربه وارده و خونریزی زیاد که داشته اند و گرمای زیاد هوا نمی توانند خودشان را به عقب برسانند و چونکه در منطقه عملیاتی دشمن بوده نیروهای خودی هم به ایشان دسترسی نداشتند به همین دلیل ایشان در همان کانال به شهادت می رسند و گویا پس از چند ماه که منطقه به دست ظفرمندان انقلاب اسلامی از لوث وجود صدامیان و بعثیان پاکسازی می شود جنازه ایشان را پیدا می کنند و از طریق تعاون سپاه به خانواده شان تحویل می دهند. که من فکر می کنم پیکر پاک این شهید را به همراه چندین شهید دیگر در یک روز با مراسمی با شکوه در بهشت رضای مشهد دفن کردند.
نظر شما