شهید حبیبالله رحیمیخواه قائممقام فرمانده گردان جندالله لشکر ۵ نصر
شنبه, ۱۳ مرداد ۱۳۹۷ ساعت ۱۱:۵۶
در 13 مرداد 1367 در جبهه شلمچه بر اثر اصابت ترکش به ناحيه سر و دست به شهادت رسيد. پيکر مطهر او در 20 مرداد 1367 تشييع و در گلزار شهداي نوده – روستاي نوده سبزوار – به خاک سپرده شد
در دهم مرداد ماه ه ش 1345در روستاي نوده انقلاب از توابع شهرستان سبزوار متولد شد.در کودکي به پدرش ياري مي رساند و کمتر بازي مي کرد. دوره ابتدايي را در مدرسه ابوالمعالي روستاي محل سکونت خود گذراند. حبيب به خاطر دور بودن مدرسه راهنمايي از روستا، نتوانست به تحصيل ادامه دهد و پس از آن در سال 1356 به صنايع دستي روي آورد و قالي باف شد. دو سال به کارقالي بافي مشغول بود، پس از آن استاد کار شد و شاگرداني تربيت کرد.
از قبل از انقلاب اعلاميه هاي امام خميني را به مساجد مي برد و در آنجا نصب مي کرد. در 17 سالگي با دختر خاله خود ازدواج کرد و حاصل 7 سال زندگي مشترک آنها سه فرزند به نام هاي: جعفر، محمد جواد و حبيبه مي باشند. حبيب در 27 آبان 1361 به استخدام سپاه در آمد در همان سال به بيرجند اعزام شد و مدت يک سال در بيرجند با اشرار مبارزه کرد. پس از آن به جبهه اعزام شد و در واحد مخابرات – قسمت بيسيم گردان – لشکر 21 امام رضا به کار مشغول شد. مدتي مسئول مخابرات گردان بود، پس از آن به عنوان معاون فرمانده درگردان لشگر 5 نصر منصوب شد. حبيب در کربلاي 4 و 5 بيت المقدس 2 و 3 و کربلاي 10 شرکت داشت. علاقه شديدي به امام داشت و هميشه تا لحظه شهادت گوش به فرمان امام بود. از مهم ترين خصوصيات شهيد شجاعت بود. حبيب يک بار در جبهه دچار موج گرفتگي شد.
همرزم او از آخرين ديدارش با حبيب مي گويد: در شب 13/5/1376 چهارده روز به آتش بس جنگ تحميلي به گردان جند الله اطلاع دادند، آماده باشيد خط حسينيه را تحويل بگيريد. شهيد رحيمي خواه به عنوان جانشين فرمانده گردان از ماموريت کاملا اطلاع داشت. در پادگان شهيد چراغچي مستقر بوديم و بچه ها خوابيده بودند. ديدم شهيد رحيمي خواه نخوابيد. به ايشان گفتم استراحت کن که صبح زود ماموريت داريم. ديدم ايشان کاغذ و قلم به دست گرفته و چيزي مي نويسد. گفتم چه مي نويسي؟ گفت مي خواهم وصيت نامه بنويسم. به شوخي گفتم: بعد از 8 سال، حالا که آتش بس اعلام شده در جواب گفتند: خدا را چه ديدي، يک وقت ديدي مزد ما را خداوند همين آخر جنگ پرداخت کند. من خوابيدم و ساعت 30/3 بامداد از خواب بلند شدم و براي سرکشي نگهبان ها رفتم، ديدم شهيد رحيمي خواه در اتاق نيستند. بيرون رفتم. يک نفر کنار پادگان در تاريکي ديده مي شد. نزديک که رفتم ديدم خودش است که با يک بيست ليتري – که پايين آن را تعدادي سوراخ ايجاد کرده بود – در حال دوش گرفتن است. برگشتم و پس از چند دقيقه که آمدند، سوال کردم کجا بودي؟ گفت رفتم غسل شهادت کنم. گفتم: مثل اينکه خبري در مورد شهادت شما رسيده است. بعد از آن مشغول نماز شب شد. صبح در حالي که به طرف خط حسينيه در حرکت بوديم، گلوله خمپاره کنار ماشين ما فرود آمد و تمام اطراف ما گرد و غبار شد. به هر طوري بود ماشين را کنترل و متوقف کردم. پاين رفتم ديدم همه بچه ها مجروح روي زمين افنتاده اند و شهيد رحيمي خواه به صورت سجده و رو به قبله قرار گرفته بود. با انتقال او به بيمارستان و چند ساعت انتظار، خبر شهادت ايشان را به ما اعلام کردند.
در 13 مرداد 1367 در جبهه شلمچه بر اثر اصابت ترکش به ناحيه سر و دست به شهادت رسيد. پيکر مطهر او در 20 مرداد 1367 تشييع و در گلزار شهداي نوده – روستاي نوده سبزوار – به خاک سپرده شد. حبيب الله رحيمي خواه، دومين شهيد خانواده بوده و برادر او، عليرضا قبل از او – در اول فروردين 1366 – به شهادت رسيده بود.
منبع: "فرهنگ جاودانه هاي تاريخ، زندگي نامه فرماندهان شهيد خراسان" نوشته ي سيد سعيد موسوي، نشر شاهد، تهران - 1386
خاطرات
مادرشهيد:
به زيادت سيد الشهدا در کربلا رفته بوديم. قبل از ورود به زيارتگاه امام حسين (ع) بايد حبيب بن مظاهر را زيارت مي کرديم. در حين زيارت حبيب بن مظاهر از او خواستم فرزندي پسر به من بدهد تا نام او را حبيب گذارم.
برادرشهيد:
قبل از انقلاب اعلاميه هايي که ما از تهران مي آورديم، حبيب از من مي گرفت و شبانه در روستاهاي اطراف پخش مي کرد حبيب رابط بين من و اهل روستا در زمينه تکثير اعلاميه ها بود. هميشه با ما سبزوار مي آمد و در تظاهرات شرکت مي کرد.
همسرشهيد:
اخلاق و رفتارش خيلي نيکو و حسنه بود و رفتارش عالي بود. او ساده زيست بود و مي گفت: بايد راه انبيا را ادامه دهيم و نبايد ماديات را در نظر بگيريم. هميشه سفارش مي کرد که حجابتان خوب باشد و امر به معروف کنيد.
حبيب در کارها فعال و انساني و اجتماعي و معاشرتي بود. نماز شب را تا آنجا که برتايش مقدور بود به جا مي آورد و هميشه با وضو بود.
برادرشهيد:
حبيب سعي داشت مشکلات را مرتفع سازد و به ما هميشه مي گفت: به خدا توکل کنيد و از خدا طلب کنيد تا مشکلاتتان رفع شود. او اغلب به کوهنوردي مي رفت، به خانواده اش کمک مي کرد و گاهي اوقات به شکار مي پرداخت. حبيب در سال 1360 وارد بسيج شد.
پدرشهيد:
زماني که وارد بسيج شده بود، در گرفتن سربازهاي فراري مشارکت فعال داشت و افرادي که مي خواستند به سربازي نروند با آنها مقابله مي کرد و آنها به خاطر همين کارهاي حبيب به ما بدبين بودند.
مهدي نعمتي :
احترام کساني را که زير پوشش او کار مي کردند، داشت. خودش را مسئول ما نمي دانست، خودش را همکار ما مي دانست.
شهيد مي گفت: هر کاري را که مي خواهيد انجام دهيد غرور به شما دست نزند و خودتان را نگيريد.
عباسعلي سراجه:
روابط ايشان با تمام دوستان و افراد ديگر بسيار مهربان و عارفانه بود. افراد را بيشتر اوقات با اسم صدا مي زد. در آخر اسم آنها هميشه آقا اضافه مي کرد. با طبقه کارگر و افراد مستضعف انس بيشتري داشت. چون خودش از اين طبقه بود، درد و رنج آنها را کاملا احساس مي کرد. به نماز جماعت بسيار اهميت مي داد. در موقع نماز اگر در جايي نماز جماعت برگزار مي شد، سعي مي کرد حتما در آن شرکت کند. زيارت عاشورا را هر روز صبح بعد از نماز صبح مي خواندند.
مادرشهيد:
حبيب وقتي به مرخصي مي آمد، براي جبهه نيرو تدارک مي ديد. سربازهاي فراري را به جبهه دعوت مي کرد و به آنها توصيه مي کرد که اين جنگ به ما تحميل شده، بايد آنها را از خاک خود بيرون کنيم.
محمد ملکوتي مقدم :
دسته جمعي در تنگه رقابيه بوديم. از من خواست اگه مي خواهي اينجا بماني، بايد نگهبان باشي. بنده قبول کردم و موقع نگهباني مجروح شدم. هوا خيلي سرد بود و هر نفر يک پتو بيشتر نداشتيم. پتوي ايشان در دست من بود. شهيد پست نگهباني را از من گرفت، ولي پتو را نگرفت. با همان هواي سرد مدارا کرد و چون من مجروح بودم، پتو را روي من انداخت تا محفوظ باشم و خودش بدون پتو نگهباني را ادامه داد تا موقعي که تدارکات به ما رسيد.
پدرشهيد:
چند روز قبل از شهادتش به من گفت: بيا برويم کارهايت را انجام دهيم که اگر من به شهادت رسيدم، نگويي کارهايم مانده است. بعد از اين که کارها را انجام داد، به جبهه رفت و بعد از 9 روز خبر شهادتش به ما رسيد.
مادر شهيد مي گويد: در اين مدت که به جبهه مي رفت، تنها فقط در همان سفر آخر از زير قرآن ردش کرديم و قرآن را بوسيد.
برادر شهيد :
در راستاي ماموريت هايي که حبيب داشت، در 6 مرداد 1367 وقتي مي خواست به آخرين ماموريت برود، به منزل ما در تهران آمد. در اين زمان زمزمه اي بود که قطعنامه دارد پذيرفته مي شود و چيزي از جنگ باقي نمانده است. من به سيماي حبيب که نگاه کردم، اشک در چشمانش حلقه زده بود و ناراحت شده بود. علت ناراحتي را از او سوال کردم، گفت: چند سالي زحمت کشيديم، خودمان را شب و روز در خدمت جنگ و انقلاب قرار داديم، ولي به آن هدف حقيقي مان دست نيافتيم.
مادر شهيد:
با ماشين حبيب فرمانده لشگر به همراه پنج تن ديگر از همرزمانش به منطقه رفته بود که خمپاره به بغل ماشين مي خورد و شهيد مي شود.
نظر شما