یکی از راه‌های حفظ آثار و نشر ارزش‌های دفاع مقدس که تا حد زیادی می‌تواند در تحقق این امر کمک کند، توجه به کودکان و نوجوانان است. هرچقدر این گروه سنی با مفاهیم دفاع مقدس آشنا شوند، سبب برکاتی است که کمترین آن، پایبندی به دستاوردهای دفاع مقدس است.
این اثر که به قلم «بهار کریم زاده» تالیف شده است، داستان خواهر و برادری به نام‌های سینا و نسیم است که در صدد تهیه پولی هستند تا مادربزرگشان را به مشهد بفرستند، تا از این طریق نذر پدر شهیدشان را ادا کنند.

قستی از متن کتاب:

سینا و نسیم: مامان عیدت مبارک.

مادر: چی؟

نسیم: عیدی.

مادر: برای من عیدی خریدین؟ ببینم اش.

نسیم: بفرمایید.

سینا: قابل شما رو نداره.( مادر با دقت آن را باز می کند. و متعجب و متأثر آ ن را نگاه می کند.)

مادر: این طلاست؟ شما چه جوری این رو خریدین؟

سینا: اوه…کلی کار کردیم… فرفره…

نسیم:  ساکت. این یه رازه!

سینا: این یه رازه رو انجام دادیم که مامان خوشگل امون رو خوشحال کنیم.

نسیم: خواستیم زنجیر دور گردنت خالی نباشه.

سینا: اول اسم باباست. بذار رو زنجیری که بابایی خریده بود. خوشت می یاد؟

نسیم: آره، خوشت اومد؟ زود باش دیگه مامان. بنداز ببینیم بهت می یاد؟

مادر: بعدا.

نسیم و سینا: الان. الان.

مادر: آخه الان که نمی شه.

سینا: خوشت نیومد؟

نسیم: زشته مگه؟

مادر: این بهترین هدیه ای یه که تو زندگیم گرفتم.

نسیم: پس چرا نمی ذاریش؟

سینا: ما می خواهیم ببینیم با اون زنجیر خوشگل می شه یا نه؟

مادر: اون زنجیر… آخه…

نسیم: کجاست من برم بیارم؟

سینا: تو کمد دیگه، من خودم می یارمش.

مادر: اون جا نیست.

سینا: پس کجاست؟

نسیم: تو کیفشه دیگه.

مادر: نه اونجام نیست.

سینا: تو اتاقه.

مادر: نه.

نسیم: پس کجاست؟ بگو دیگه.

مادر: فروختمش.

سینا: فروختیش؟

نسیم: فروختیش؟ چرا؟

مادر: ( سکوت)

سینا: شوخی می کنی. نسیم، داره شوخی می کنه.

مادر: جدی می گم.

نسیم: جدی می گه.

سینا: شانسو! هر کاری می کنیم جور در نمیاد.

نسیم: اون رو بابا برای روز تولدت خریده بود. دلت اومد؟

مادر: می خواستم مامان بزرگ امسال حتما بره مشهد. دلم نیومد نذر باباتون ادا نشه. زنجیر رو فروختم که پول سفرش رو جور کنم. فکر نمی کردم به این زودی لو بره. گفتم حالا بعدا می خرمش. وقتی وامم درست بشه، من هم اون زنجیر رو خیلی دوست داشتم، ولی…

نسیم: ولی فروختیش.

مادر: عوضش هدیه به این قشنگی برام گرفتین. فکرش رو بکنین، اول اسم ناصر. چقدر قشنگه!

نسیم: اول اسم بابا، بدون اون زنجیر هیچ فایده ای نداره.

سینا: آره دیگه چه فایده! ( مادر از اتاق خارج می شود.) ناراحت شد؟

نسیم: بیا… این هم از این. اومدیم خوشحالش کنیم، بدتر دلخور شد.

سینا: آقای ما می گه…

نسیم: بسه سینا. به من چه که آقاتون چی می گه؟

سینا: چیه؟ چرا حرصت رو سر آقای ما خالی می کنی؟

نسیم: من حوصله ی شنیدن حرف های آقای تو رو ندارم.

سینا: من هم حوصله ی خودت رو ندارم اه…

نسیم: اه!

سینا: اه!( هر دو قهر کرده گوشه ای کز می کنند.چیزی به ذهن نسیم می رسد. به طرف کمد رفته، جانماز را بر می دارد.)

سینا: جا نماز بابا؟ می خوای نماز بخونی؟ ( نسیم پلاک را از داخل جا نماز بیرون می آورد.) پلاک بابا! چه فکر خوبی! ( سینا هدیه ی مادر را برداشته و آن را به زنجیر پلاک وصل می کنند.)

نسیم: قشنگه؟

سینا: چی می گی، عالیه؟

سینا و نسیم: مامان عیدت مبارک!
برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده