بُرشی از کتاب «سلام بر ابراهیم»؛
در بخشی از کتاب «سلام بر ابراهیم» آمده است: «تو كوچه راه می‌رفتم، ديدم يه پيرزن كلی وسایل خريده، نمی‌دونه چيكار كنه و چطوری بره خونه. من هم رفتم كمک كردم. وسايلش را تا منزلش بردم. پيرزن هم كلی تشكر كرد و یک سكه پنج ريالی به من داد. نمی‌خواستم قبول كنم، ولی خيلی اصرار كرد. من هم مطمئن بودم اين پول حلاله، چون براش زحمت كشيده بودم.»

شهید هادی چهارمین فرزند خانواده بود. پدرش مشهدی محمدحسین به ابراهیم علاقه خاصی داشت. ابراهیم نیز منزلت پدر خویش را به‌خوبی شناخته بود. پدری که با شغل بقالی توانسته بود فرزندانش را به بهترین نحو تربیت کند.

ابراهیم نوجوانی بیش نبود که طعم تلخ یتیمی را چشید. از آنجا بود که همچون مردان بزرگ زندگی‌اش را به پیش برد.

در ادامه بُرش‌هایی از کتاب «سلام بر ابراهیم» را می‌خوانید.

«پیامبر اعظم (ص) می‌فرماید: فرزندانتان را در خوب شدنشان یاری کنید؛ زیرا هرکه بخواهد می‌تواند نافرمانی را از فرزند خود بیرون کند.» بر این اساس، پدرمان در تربیت صحیح ابراهیم و دیگر بچه‌ها اصلا کوتاهی نکرد. البته پدرمان بسیار انسان با تقوایی بود. اهل مسجد و هیئت بود و به رزق حلال بسیار اهمیت می‌داد. او خوب می‌دانست پیامبر (ص) می‌فرماید: «عبادت 10 جزء دارد که 9 جزء آن به دست آوردن روزی حلال است.» برای همین وقتی عد‌ه‌ای از اراذل و اوباش در محله امیریه (شاپور) آن زمان، اذیتش کردند و نمی‌گذاشتند کاسبی حلالی داشته باشد، مغاز‌ه‌ای که از ارث پدری به دست آورده بود را فروخت و به کارخانه قند رفت، آن‌جا مشغول کارگری شد. صبح تا شب مقابل کوره می‌ایستاد. تازه آن موقع توانست خانه‌ای کوچک بخرد.

ابراهیم بار‌ها گفته بود: اگر پدرم بچه‌های خوبی تربیت کرد. به‌خاطر سختی‌هایی بود که برای رزق حلال می‌کشید. هر زمان هم از دوران کودکی خودش یاد می‌کرد، میگفت: پدرم با من حفظ قرآن را کار می‌کرد. همیشه مرا با خودش به مسجد می‌بُرد. بیشتر وقت‌ها به مسجد آیت‌الله نوری، پایین چهارراه سرچشمه می‌رفتیم. آن‌جا هیئت حضرت علی اصغر (ع) برپا بود. پدرم افتخار خادمی آن هیئت را داشت.

یادم هست که در همان سال‌های پایانی دبستان، ابراهیم کاری کرد که پدر عصبانی شد و گفت: ابراهیم برو بیرون، تا شب هم برنگرد. ابراهیم تا شب به خانه نیامد. همه خانواده ناراحت بودند که برای ناهار چه کرده. اما روی حرف پدر حرفی نمی‌زدند. شب بود که ابراهیم برگشت. با ادب به همه سلام کرد. بلافاصله سوال کردم: ناهار چیکار کردی داداش؟ پدر در حالی که هنوز ناراحت نشان می‌داد، اما منتظر جواب ابراهیم بود. ابراهیم خیلی آهسته گفت: تو کوچه راه می‌رفتم، دیدم یه پیرزن کلی وسایل خریده، نمی‌دونه چیکار کنه و چطوری بره خونه. من هم رفتم کمک کردم. وسایلش را تا منزلش بردم. پیرزن هم کلی تشکر کرد و یک سکه پنج ریالی به من داد. نمی‌خواستم قبول کنم، ولی خیلی اصرار کرد. من هم مطمئن بودم این پول حلاله، چون براش زحمت کشیده بودم. ظهر با همان پول نان خریدم و خوردم. پدر وقتی ماجرا را شنید لبخندی از رضایت بر لبانش نقش بست. خوشحال بود که پسرش درس پدر را خوب فرا گرفته و به روزی حلال اهمیت می‌دهد. دوستی پدر با ابراهیم از رابطه پدر و پسر فراتر بود. محبتی عجیب بین آن دو برقرار بود که ثمره آن در رشد شخصیتی این پسر مشخص بود. اما این رابطه دوستانه زیاد طولانی نشد. ابراهیم نوجوان بود که طعم خوش حمایت‌های پدر را از دست داد. در یک غروب غم‌انگیز سایه سنگین یتیمی را بر سرش احساس کرد. از آن پس مانند مردان بزرگ به زندگی ادامه داد. آن سال‌ها بیشتر دوستان و آشنایان به او توصیه می‌کردند به سراغ ورزش برود. او هم قبول کرد.»

راوی: خواهر شهید
برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده