فرمانده رشید خراسانی سردار شهید محمد جواد مهدیان‌پور
وی با حضوری فعّال در عرصه های مختلف مبارزاتی، نقش مهمّی در نیشابور ایفا می کند و بعد از پیروزی انقلاب، اوّلین رییس شهربانی نیشابور می شود.
تحصیلات : دیپلم
شغل : پاسدار انقلاب اسلامی یگان خدمتی : قرارگاه ثامن‌الائمه (ع)
گروه مربوط : فرماندهان ارشد شهید خراسان
نوع عضویت : فرمانده هان رده یک مسئولیت : جانشین فرمانده قرارگاه
گلزار : بهشت‌فضل‌ نیشابور




زندگينامه سردار مهديان پور

برای شروع مبارزات پنهان و آشکارش با رژیم می شود.
حضورش در گارد شاهنشاهی، باعث می شود تا نظم و انضباط را بیش از پیش در برنامه و زندگی خویش پیاده کند. او در این باره می گوید: «با اینکه هیچ دل خوشی از گارد طاغوتی نداشتم، ولی از نظم و مقرّرات حاکم بر آن، درس های زیادی گرفتم.»

وی با حضوری فعّال در عرصه های مختلف مبارزاتی، نقش مهمّی در نیشابور ایفا می کند و بعد از پیروزی انقلاب، اوّلین رییس شهربانی نیشابور می شود.

پس از صدور فرمان امام(ره) بر تشکیل ارتش بیست میلیونی، جزو پایه گذاران بسیج نیشابور می شود و با تلاشی گسترده، منطقه ای را در باغرود نیشابور می گیرد که بعدها به پادگان نظامی با نام «شهید‌هاشمی نژاد» تبدیل می‌شود. سپس به طور همزمان، فرماندهی دو پادگان امام رضا(ع) و شهید‌هاشمی نژاد را نیز می پذیرد و دائماً به جبهه های جنگ اعزام می شود و در عملیات های مختلف شرکت می کند.

او در نهایت با عهده دار شدن فرماندهی لشکر 21 امام رضا(ع) تا شش سال پس از جنگ در همین سمت انجام وظیفه می کند.

سال 1373 مسئولیت دژبانی کلّ سپاه را به وی واگذار می کنند که تغییرات همه‌جانبه و ارزنده ای را در این یگان نیز به وجود می آورد.

سال 1375 به خاطر بروز بیش از حدّ آثار جراحت شیمیایی و جراحت های دیگر که یادگار دوران جنگ بود، مجبور به بازنشستگی زود هنگام می شود، اما او که مرغ روحش به محیط معنوی سپاه خو گرفته بود، جوّ بیرون را برنمی تابد و سال 1377 به فراخوانی مجدّدش برای خدمت در سپاه لبیک می گوید و سختی های ناشی از آن را به جان می خرد.سرانجام در صبح‌گاه سوّم خرداد 1379 حین انجام مأموریت، دعوت حق را لبیک می‌گوید.



یادداشت کوچک
سید جواد کافی طلعتی

ظهر توی مسجد پادگان، سردار مهدیان پور را دیدم و نشستم کنار او. بعد از نماز، خیلی گرم با من احوالپرسی کرد. پرسید: چه خبر؟

گفتم: برای یکی از رفقا مشکلی مالی پیش اومده که اگر شما هم تو جریانش باشین، بد نیست.

موضوع را گفتم. دفترچه یادداشتش را درآورد و نوشت: به طرح و برنامه؛ لطفاً از بودجه فرماندهی، مبلغ 150 هزار تومان به صورت وام در اختیار برادر... قرار دهید. بعداً با صندوق هماهنگ کنید که این پول را در اسرع وقت به شما مسترد کنند و ایشان قسط‌هایش را به صندوق بدهد.

وقتی آن بنده خدا نامه را دید، گل از گلش شکفت که فردا حتماً مشکلش حل خواهد شد.

فردا صبح وقتی آمدم پادگان، دیدم دوباره عبوس و ناراحت جلوی محلّ کار من ایستاده است. گفتم: باز چی شده؟

گفت: گفتن باید چند روز صبر کنی، ما نمی تونیم همه این پول رو یکدفعه به تو بدیم.

معطّل نکردم و سریع رفتم پیش سردار. جلسه داشت. آجودانش گفت: باید بری و بعد از جلسه بیای.

گفتم: من فقط می خوام یک جمله به اش بگم و برم.

گفت: جلسه مهمّیه، نمی شه کسی بره تو.

یک یادداشت نوشتم و خواهش کردم خودش برود پیش سردار و آن را بدهد دستش.

طولی نکشید که دیدم خود سردار با چهره ای گرفته و ناراحت از جلسه آمد بیرون و راه افتاد طرف ساختمان طرح و برنامه.

فاز یک
سیدحسین رزقی

او از وقتی که فرمانده دژبان کلّ سپاه شد، یک تغییر و دگرگونی همه جانبه در امور معنوی و نظامی به وجود آورد و تا جایی پیش رفت که این دگرگونی به امور زندان و زندانیان نیز سرایت کرد. با رفتار و کردارش، عملاً دست به یک سری آموزش های معنوی و انسان ساز زد که در روحیه زندانیان صد در صد اثرگذار بود.

زندانیان آنجا یا از نیروهای وظیفه بودند و یا از نیروهای کادر. سردار همیشه به آنها می گفت: شما از نظر ما متّهم نیستین. هیچ کس حق اهانت به شما رو نداره.

یکی از راننده های نظامی، در یک تصادف باعث کشته و مجروح شدن چند نفر شده بود. او در نهایت، محکوم به پرداخت بیست میلیون تومان دیه شد! خودش یقین داشت که هرگز چنین پولی را به دست نخواهد آورد و باید تا آخر عمر در زندان باشد.

مهدیان پور که می دانست او سوابق زیادی در جنگ و بعد از جنگ دارد، تصمیم گرفت هر طور شده، پول دیه او را جور کند. با مراجعه به مؤسّسات خیریه و بعضی از مسئولین، تمام آن بیست میلیون تومان را جور کرد که حدود چهار سال طول کشید. در این مدّت بارها شرایطی پیش می آمد که آن زندانی ناامید می شد، ولی سردار تا زمان آزادی او دست از تلاش برنداشت.

مهدیان پور، به خاطر اینکه زندان دژبان مرکز از لحاظ جا و امکانات، شرایط مناسبی نداشت، خودش به شخصه وارد کار شد. بعد از مدّتی تحقیق و مشورت، طرح ساخت یک زندان مجهّز را داد. آن طرح به قدری عظیم و گسترده بود که عملی شدنش نیاز به هزینه بالایی داشت.

بد نیست به بعضی از خصوصیات و ویژگی های این طرح، به طور خلاصه اشاره کنم:

ـ احداث چند آسایشگاه با تخت و امکانات دیگر، به جای سلول و بند؛ این آسایشگاه ها دارای درهای معمولی بودند، نه میله گرد و آهن.

ـ گذاشتن تلویزیون و ویدیو در هر آسایشگاه برای پخش فیلم ها و سخنرانی های مذهبی و آموزشی.

ـ احداث نمازخانه ای جدا از آسایشگاه ها که زندانی در طول شبانه روز، امکان راز و نیاز داشته باشد.

ـ احداث یک حمّام که در طول 24 ساعت بشود از آن استفاده کرد.

ـ دادن این امکان کم سابقه به زندانیان که بتوانند به راحتی با خانواده هاشان تماس تلفنی داشته باشند، البتّه در حضور مأمور؛ این مورد به آنها خیلی کمک می کرد و حتّی باعث می شد با پیگیری هایی که داشتند، در روز دادگاه شان تبرئه شوند و یا رضایت شاکی را بگیرند.

ـ احداث یک سری فضاهای ورزشی.

ـ اختصاص دادن یک شیفت در واحد بهداری برای مداوای زندانیان که در صورت لزوم، بدون هیچ مشکلی به بیمارستان و مراکز دیگر اعزام شوند.

وقتی فاز اوّل طرح تمام شد و به بهره برداری رسید، در کنار تمام آن امتیازات، نظم و مقرّرات شدیدی در آن جا حاکم کرد تا احیاناً اگر کسی خواست بی ظرفیتی کند و سوء استفاده نماید، مجالی برای این کار پیدا نکند.

هنوز ساختن فاز دو و سه آن طرح شروع نشده بود که سردار مهدیان پور، به خاطر حاد شدن جراحت‌های جنگ و دردهای ناشی از آن، مجبور به استعفا شد.

سفر روحانی
همسر شهید

اسفند 1378 اسم من و خودش را برای سفر به عتبات عالیات نوشت. من به دو دلیل با این سفر موافق نبودم؛ اوّل اینکه شرایط جسمانی او مناسب نبود و دردهای شدیدی از بقایای مجروحیت های دوران جنگ می کشید. دوم: بهتر می دانستم مخارج آن سفر را صرف امور بچّه ها بکنیم که به سنّ ازدواج رسیده بودند. مصرّانه می خواستم که آن سفر معنوی را به وقت دیگری موکول کند. امّا او به خاطر عشق بالایش به حضرات ائمّه(ع) و توکّل زیادش به حق تعالی، مصمّم بود به رفتن. از طرفی هم می گفت: مطمئن نیستم خیلی زنده بمونم.

گفت: من احساس می کنم از طرف آقا ابا عبد اللَّه(ع) دعوت شدم. هرگز به این دعوت جواب رد نمی دم. بالاخره هم اواخر فروردین 1379 راهی کربلای معلی و عتبات عالیات شدیم.

شب آخر اقامت مان در عراق، توفیقی شد تا برای بار چندم به زیارت حضرت ابا عبداللَّه الحسین(ع) مشرّف شویم. طبق روال، باید رأس ساعت نه، همراه مأموران برمی گشتیم هتل.

آنها سه نفر بودند که یکی شان شیعه معتقد بود و اهل نماز و زیارت. او در نهانی خیلی به ایرانی ها ابراز ارادت می کرد. دیگری یکی از اسرای آزاد شده بود که او هم در طول اسارتش، تحت تأثیر رفتار ایرانی ها قرار گرفته بود و ارادت می ورزید؛ امّا نفر سوّم یک بعثی بود.

محمّد جواد با زرنگی و استادی تمام، هر سه نفرشان را راضی کرد تا اجازه بدهند اعضای گروه ما یک ساعت و نیم بیشتر در حرم مطهّر بمانند. او درواقع این درخواست را به خاطر حال و هوای خاصّ خودش کرد که حتّی یک لحظه بیشتر ماندن را هم در حرم غنیمت می دانست.

آن شب همه همراهان ما شاهد بودند که او در محلّ «قتلگاه» که معروف است دعا در آنجا مستجاب می شود، دو رکعت نماز خواند. بعد از نماز هم، یک سجده طولانی به‌جا آورد. کاملاً از خود بی خود شده بود و بی مهابا گریه می کرد و اشک می ریخت. بعد از این راز و نیاز طولانی، حال و هوای عجیبی پیدا کرد. حال و هوایی که تا آخرین دقایق عمرش همراهش بود. او بعداً درباره آن لحظه های ملکوتی گفته بود: آقا من رو پذیرفتن؛ یقین دارم مدّت زیادی از عمرم باقی نمونده.

چند روز قبل از شهادتش، رفت سر مزار برادر و همرزمان شهید دیگرش در بهشت شهدای نیشابور. خودش به من می گفت که آنجا دو بار ندایی را شنیده که او را دعوت به آمدن می کرده است.

سال ها پیش خواب دیده بود که کنار قبر برادر شهیدش، قبر دیگری است که به وضوح روی آن نوشته شده: شهید محمّد جواد مهدیان پور. به همین خاطر هم آن قبر را برای خودش خرید و هیچ وقت اجازه نداد کسی را در آن دفن کنند.

صبح سوّمین روز از خرداد 1379 دعوت الهی را لبّیک گفت و دو ـ سه روز بعد، در همان قبر به خاک سپرده شد.

زیر آسمان پرستاره
محمّد وارسته
من جزو اوّلین نفراتی بودم که به صحنه سانحه رسیدم. پزشکی قانونی، کیف و بعضی وسایل او را تحویل من دادند تا به خانواده اش بدهم. یک تلفن همراه هم بین وسایل بود. آن را برداشتم تا احیاناً اگر کسی زنگ زد، بدون جواب نماند. اتّفاقاً بعضی ها تماس هایی هم داشتند. هر بار که سراغ مهدیان پور را می گرفتند، به نوعی نمی گذاشتم بفهمند چه اتفاقی افتاده است.

آخر شب گوشی موبایل را خاموش کردم و خوابیدم. نیمه های شب به صدای زنگ آن از خواب پریدم. گیج شدم و فکر کردم شاید خاموشش نکرده ام، امّا با کمی دقّت فهمیدم که دارم اشتباه می کنم. برام سؤال شد که پس چرا زنگ می زند، آن هم این موقع شب که ساعت حدود سه است؟ به هر حال خاموشش کردم و دوباره خوابیدم.

بعداً که با خانواده شان صحبت کردم، می گفتند: تلفن همراهش رو طوری تنظیم کرده بود که هر شب ساعت یک ربع به سه زنگ بزنه تا اون رو بیدار کنه برای خوندن نماز شب.

بخشی از وصیت نامه

همان گونه که این انقلاب نور امیدی است در دل مستضعفانِ جهان، خاری است بر چشم مستکبران و زورمندان عالم. از این رو لازم است تا آخرین لحظه زندگی و تا آخرین قطره خون، از این نعمت خدادادی، یعنی انقلاب اسلامی حفاظت و حراست نمود؛ حفظ این انقلاب خاصّ عدّه و دسته ای نیست، بلکه بر همه، چه زن و چه مرد لازم است؛ خصوصاً بر ما که خود را پاسدار انقلاب اسلامی می دانیم
نوید شاهد خراسان رضوی /


برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده