گذری بر زندگینامه و وصیت نامه شهيد حسينعلي برقباني
زندگينامه شهيد
چهاردهم خرداد 1333، در روستاي برقبان از توابع شهرستان سبزوار چشم به جهان گشود. پدرش علي و مادرش فاطمه نام داشت. تا چهارم ابتدايي درس خواند. کشاورز بود. سال 1351 ازدواج کرد و صاحب دو پسر و دو دختر شد. از سوي بسيج در جبهه حضور يافت. بيست و نهم بهمن 1364، در فاو عراق بر اثر اصابت ترکش به شکم، شهيد شد. مزار او در روستاي برقبان از توابع شهرستان سبزوار واقع است.
فرازي از وصيت نامه شهيد
اول بنام خداوند بخشنده مهربان و سلام درود به پيشگاه ولى عصر (عج) ، امام زمان و نائب برحقش امام خمينى بت شكن زمان ، آن پير جماران و سلام بر رزمندگان پرتوان اسلام كه در جبهه هاى جنگ مى رزمند با كفر صدامى ، اين جنگ را كه كفر جهانى آمريكا خيانت كار براه انداخت.
من بر خود واجب دانستم به جبهه بروم از اسلام و مملكت جمهورى اسلامى دفاع كنم . چند بار به جبهه رفته ام و در عمليات بوده ام ، اما كفايت نمى دانم و مى خواهم اين خون ناقابل خود را براى اسلام عزيز بريزم . از اول صدر اسلام تابحال اين خونها بوده است كه ريشه اسلام را آبيارى كرده است . از شهيدان خود گرفته تا كربلاى انقلاب امام حسين عليه السلام تا كربلاى ايران . چون اسلام از ايران رشد كرده مىخواهد به كشورهاى ديگر صادر شود و شده است مى خواهند جلو اين انقلاب اسلامى را بگيرند .
ما اين كشته شدن را از معلم شهيدان ، امام حسين عليه السلام ، درس گرفته ايم
از پله ها آرام پایین آمدم . گل ولای کوچه ها هنوز کامل باز نشده بود. به قصد کمک به مادر راهی خانه اش شدم. فاصله چندانی نبود. خوشحالیم تلاش بادی که به صورتم سیلی میزد را بی اثر کرده بود. بشارت برگشتن عزیز ترین برادرم .
چند روز پیشتر همراه مادر به شهر رفتیم . همانجا عمو به مادر گفته بود نان پخت کند که تمام فامیل برای عیادت حسین راهی روستا هستند.
بااینکه خبر زخمی شدنش در روستا گوش به گوش همه جا پخش شده بود اما کسی از اهالی ده خبر از بهبودی و بازگشتش نداشت. من میدانستم و مادر.
تا به خانه مادر برسم چند تن از مردم که در گوشه دیوار و پشت به باد از گرمای بیجان آفتاب بهره میجستند نگاه رمز آلود و عجیبی داشتند . نگاهی که هزار حرف ناگفته در خود پنهان است. من اما سر مست و خوشحال بدون همکلام شدن با کسی به خانه مادر رسیدم.
مادر آتش تنور را که زبانه میکشد مهار میکرد.
خوب که زود آمدی. سریع خمیر را حاضر کن قبل از ظهر میهمانها میرسند و هزار کار دیگر روی زمین مانده.
وقتی شیر زنی در خانه میزبانی کند هر چه میهمان بیاید کم و کاستی در کار نیست.
نگاه مادر پر بود از اشتیاق دیدار فرزند. گویی با چشمانش میخندید.
اولین نانی که از تنور درامد همراه شد با آمدن شهربانو. مادر با دیدن شهربانو خوشحالتر شد.
عمه جان قربان قدمت کمک کن سلیمه دست تنهاست هنوز.....
من پاتیل دوم را آرام از روی سرم کنار تنور گذاشتم قبل از آنکه کلامی از دهان برای خوشامد بگویم شهربانو وسط کلام مادر پرید:
عمه جان چه وقت پخت نان است حالا
نگاه من و مادر در هم گره خورد. جز من و مادر کسی خبر نداشت.
امروز حسینم میرسد، عزیز تر از جانم میرسد، خبر نداری تو !!؟
همه روستا خبر دارند شما دو تا بی خبر از همه جایید،
عمه جان؛ حسین شهید شده مگر خبر نداری!!؟
قبل از ظهر میرسند چطور...
مات و مبهوت، گیج و گنگ، نگاه مادر به یکباره سرد شد ؛ سرد تر از بادی در دالان پیچیده بود.
آتش تنور خوابید ، خمیر ها معطل مانده در سرمای زمستان؛
تنم به لرزه افتاده بود، نگاهم به مادر بود تا واکنشی از او مرا به خود آورد .
بغضی در گلو راه نفس کشیدن را سخت کرده بود ، مادر به گریه کردن من به گریه افتاد.
عمو راست گفته بود تمام فامیل در راه بودند...