روایت همسر «شهید نواب صفوی» از زندگی مخفیانه تا هشدار به رزمآرا
چهارشنبه, ۲۷ دی ۱۳۹۶ ساعت ۱۶:۲۸
نیره سادات که امروز گرد پیری بر چهره دارد وقتی از سیدمجتبی میگوید به وجد میآید، لحنش جوان میشود و میگوید: من شیفته شهید نواب بودم نه مثل یک همسری که همسرش را دوست دارد بلکه مثل یک سربازی که مطیع فرماندهاش است.
نوید شاهد خراسان رضوی :
نیره سادات نواب احتشامرضوی که در سن 14 سالگی عروس خانه نواب بودن را با تمام سختیها به جای آسایش برگزید، اکنون بعد از گذشت 59 سال از شهادت همسرش باز هم یاد و خاطره نواب را به عنوان مردی نمونه در زندگیش بازگو میکند.
سید مجتبی میرلوحی معروف به نواب صفوی طلبه و بنیان گذار جمعیت فدائیان اسلام در سال 1303 در خانیآباد تهران در یک خانواده روحانی به دنیا آمد، که در طول عمر خود با انجام فعالیتهای مذهبی، اجتماعی و سیاسی همراه با اندیشههای ناب دینی نامش تا ابد بر تارک تاریخ معاصر میدرخشد.
پنجاه و نهمین سالگرد شهادت این روحانی مبارز فرصتی شد تا با نیره سادات نواب احتشام رضوی همسر با استقامت و صبور شهید نواب صفوی گفتگویی کنیم.
نیره سادات در ابتدا وقتی میخواهد از آشنایی خود و نواب بگوید گریزی به مبارزات پدرش میزند و میگوید:
پدرم سید علی نواب احتشام رضوی از رهبران انقلاب زمان رضاخان بودند که در سال 1314 در مشهد برعلیه رضا خان زمانی که کلاه پهلوی گذاشته شد قیام کردند و در مسجد گوهرشاد در بالای منبر خطاب به مردم گفتند «امروز این کلاه اجنوی را بر سرشما میگذارند و فردا پرده عفاف و حجاب را از سر نوامیس شما بر میدارند» که به فرمان پدرم در مسجد گوهرشاد پنج هزار کلاه پهلوی پاره شد و برای جلوگیری از بیحجابی مردم در مسجد گوهر شاد ماندند، که به دستور رضا خان پهلوی مردم را در مسجد گوهرشاد به توپ بستند و از چهار طرف به مردم شلیک کردند وچندین هزار نفر کشته و مصدوم شدند و عدهای از مردم را زنده به گور کردند.
جنایت رضاخان و پسرش همانند بنی امیه و معاویه و یزید بینهایت بود، در مقابل شخصیتهایی که برای جهان اسلام مضر است باید یک نفر قیام کند، که پدرم در مقابل رضا خان قیام کردند و تیر خوردند و مصدوم شدند و چهار جلسه محکوم به اعدام و در آخر چند سال زندان و تبعید شدند، سال 1320 که رضا خان رفت پدرم از تبعید آزاد شدند و آمدیم تهران، روزنامه پرچم اسلام با پدرم مصاحبه میکردند، که فردی در سال 1314 بر علیه رضا خان قیام کردند، شهید نواب صفوی این روزنامه را میخواندند و آرزو داشتند این شخصیت مبارز را ببینند که یک روز بر حسب اتفاق شهید نواب صفوی پدرم را میبینند و با شنیدن نام ایشان جلو میآیند و به پدرم میگویند «شما همان نواب احتشام رضوی رهبر انقلاب خراسان هستید، منم نواب صفوی»
انگار دو گمشده همدیگر را پیدا کرده و پدرم و شهید نواب از این آشنایی خیلی خوشحال بودند وقتی شهید نواب متوجه شد پدرم یک دختر دارد به ایشان گفت «من دوست دارم آن سمتی که حضرت علی (ع) نسبت به پیامبر (ص) داشتند را پیدا کنم و دامادتان شوم» که پدرم با کمال افتخار این خواسته شهید نواب را میپذیرد که در سال 1326 من و شهید نواب صفوی با هم ازدواج کردیم که خطبه عقد ما در شهر قم خوانده شد.
من 14 سالم بود و آقای نواب 21 سال، زندگی ما خیلی ساده شروع شد و من خودم را در مقابل مردی بزرگ میدیدم که یک نظر وسیع جهان بینی دارد و مثل یک سرباز مسلح که خودش را برای میدان مبارزه آماده میکرد در کنار شهید نواب قرار داشتم، یعنی در جوانی تمام چیزهایی که برای یک دختری که تازه ازدواج کرده لذت بخش بود را کوچک و بیارزش میدانستم.
وجود خود شخصیت سید مجتبی برایم مهم بود که در رویارویی با نواب فکر میکردم یک شخصیت بزرگ جهان بینی است که میخواهد تمام کشورهای اسلامی و غربی را تحت سلطه و قدرت و نفوذ اسلام قرار دهد.
با شهید نواب 8 سال زندگی کردم اما در این 8 سال من در شهر تهران مخفی بودم و هر دو روز یک بار یکی از فدائیان اسلام میآمدند دنبال من و در تاریکی شب میرفتم ملاقات شهید نواب، من شیفته شهید نواب بودم نه مثل یک همسری که همسرش را دوست دارد بلکه مثل یک سربازی که مطیع فرماندهاش است و نمیخواهد فرماندهاش کوچکترین آسیبی ببیند، من به شهید نواب یک طوری عشق میورزیدم که حاضر بودم خودم و بچههایم را کنار دیوار ببندند و تیرباران کنند ولی نواب این شخصیت موثر برای جهان اسلام زنده بماند، شخصیت نواب صفوی یکی از شخصیتهای بزرگ جهان اسلام است.
در این هشت سال زندگی پرماجرا با نواب، من یک بار معترض نشدم که آقای نواب من تا کی باید مخفی بمانم استقلال نداشته باشم، بلکه همیشه مطیع بودم، اگر زندگی برای رضای خدا باشد راحتتر میگذرد، مردم بیگانه آنقدر به من علاقه داشتند و مثل یک خواهر و مادر به من لطف داشتند و همیشه میآمدند به من میگفتند خانم نیره سادات همه زحمات ما بر گردن شماست و اگر آقا رهبر آقایان است شما هم رهبر خانمها هستند و همه مطیع شما هستیم.
در سال 1327 زمانی که به طرف شاه تیراندازی شد تمام رجال و شخصیتهای که در تهران و نقاط مختلف شهر مبارزه میکردند را به عناوین مختلف زندان یا تبعید کردند که از جمله آقای نواب صفوی بود که در دستگاه دولت قرار گرفت، در این مدت تمام فعالیتهای سیاسی و اجتماعی و مذهبی خود را انجام میدادند و در مقابل هر سازشی که دولت میخواست با قبای بیگانه مثل انگلیس، امریکا انجام دهد آقای نواب ایستادگی میکردند و میگفتند «فرزندان اسلام بیدار و هوشیارند اگر این جنایت و سازش را نسبت به مردم و مملکت ایران انجام دهید فرزندان اسلام در یک شب تاریک یا در یک روز روشن به حساب این جنایت شما میرسند و شما را سراشیب جهنم خواهند کرد.»
شهید نواب ذره ترسی از هیچ کس نداشتند و تنها ترس و وجودشان از خدا بود و در این چند سال در دستگاه حکومت با ظلم مبارزه میکردند و با هر وزرایی که اهل سازش بود مبارزه میکردند.
رزم آرا وقتی نخست وزیر شد میخواست قرار داد نفت را با انگلیس امضا کند که آقای نواب به محض مطلع شدن از این قصد، خطاب به او گفت «اگر این سازش را بکنی شما را به دیار عدم میفرستم، دست از این کار بردارید و به آغوش اسلام برگردید و اگر سرمایه ملت ایران را به رایگان به دست بیگانه بدهید، فرزندان اسلام حساب شما را میرسند.»
در مقابل هر حکومت و قدرتی که میخواست بیدینی کنند شهید نواب با مقاومت میایستادند، زمانی که مصدق میخواست روی کار بیاید قول داده بود که تمام دستورات اسلامی را اجرا کند، اما بعد از مدتی شهید نواب متوجه شد که یک کارخانه مشروب سازی در کشور ایران فعالیت میکند که ایشان (شهید نواب) به شدت گریه کردند که در یک کشور اسلامی و تشیع کارخانه مشروب سازی جایی ندارد و به مصدق گفتند کارخانه مشروب سازی را منهدم کنید اما مصدق در پاسخ گفتند «مملکت از نظر اقتصادی عقب افتاده است و باید این کارخانه پابرجا بماند»، یعنی مشروب باید بیاید در بازار و به دست مردم برسد تا اقتصاد مملکت تامین شود.
آقای نواب به اعتراض با مصدق برای این بیدینی برخواست، که حدود 22 ماه در زندان تهران زندانی شدند، در این دو سالی که شهید نواب زندانی بودند روزانه دو هزار نفربه دستههای 200 نفری تقسیم میشدند و به دیدن آقای نواب میرفتند و ایشان در همان داخل زندان هم فعالیتهای مذهبی، اجتماعی و سیاسی خود را با تمام قدرت انجام میدادند.
بعد از دو سال که از زندان آزاد شدند مجددا برنامههای مذهبی خود را ادامه دادند و هر جمعه شب در یکی از مساجد تهران سخنرانی میکردند و مردم یک هوشیاری بسیاری پیدا کرده بودند که گروهی مراقب بودند تا آقای نواب را ترور نکنند که طولی نکشید که شهید نواب محکوم به اعدام شدند.
زمانی که خبر شهادت نواب را شنیدم، میخواستم فریاد بزنم و مثل شخصیتی دیوانه بودم و خدا میداند روزم شب شد و من آن روز احساس میکردم هر کجا را نگاه میکنم ظلمات است و چشمانم انگار هیچ کجا را نمیدید، اما یک لحظه به خودم آمدم و رسالت بزرگ نواب را یاد کردم و به خودم گفتم باید قوی باشید، زیرا شهید نواب از آدمهای ترسو و بزدل بدشان میآمد، رفتم به دنبال جنازه نواب خیلی مقاوم و محفوظ و پوشیده و گفتند نواب و دوستانشان عاشق شهادت بودند اما جسد این شهدا را بدهید تا ما هر جایی که میخواهیم دفنشان کنیم که بدون اطلاع ما مخفیانه دفنشان کرده بودند.
و یک بار هم آقای نواب در زمان حیاتشان به من گفتند من اگر شهید شدم تو حتما ازدواج کن این کلمه ازدواج برای من دردناکترین جمله بود و با خودم میگفتم چطور میشود من بعد از شهادت، نوابی که این همه عظمت داشت بتوانم ازدواج کنم.
من نمیدانستم آن روز آخرین روز زندگی شهید نواب است، به ما اجازه ملاقات دادند و من به اتفاق بچهها و مادر آقای نواب به دیدن ایشان رفتیم، شهید نواب دستشان به دست یک سرباز دستبند خورده بود، فاطمه دختر بزرگم که 4، 5 سال بیشتر نداشت و چادر به سرش بود، رنگش به شدت پریده بود، شهید نواب نگران بودند که چرا رنگ فاطمه پریده است، در واقع چهره فاطمه خبر از واقعهٔ تلخی را میداد و انگار گرد یتیمی بر سر و صورتش ریخته شده بود، شهید نواب با همان دستی که دستبند داشتند بچهها را بغل کردند و مادرشان به شهید نواب گفتند «ای کاش ما میمردیم و این روز را نمیدیدیم» بعد شهید نواب خطاب به مادرشان گفتند «خانم اجازه بدهید من پای شما را ببوسم و این را عرض کنم «مرگ برای انسان حق است، انسان در بستر بیماری یا در تصادف یا در غرق شدن در آب، یا در مبارزه در راه خدا و برای دین خدا کشته میشود و در خاک و خون میغلتد، آیا این مرگی که انسان در راه خدا در خاک بغلتد با عزتتر نیست.»
ناگهان شهید نواب صدایش را خشن و بلند کردند و گفتند «من با این مرتیکه پسر پهلوی، با این مرتیکه محمد رضا شاه اگر بخواهم سازش کنم همین الان جای من اینجا نیست من کشته میشوم اما سازش با دشمنان اسلام را قبول نمیکنم و مرگ با عزت بهتر از زندگی با ذلت است.
من نمیدانستم قرار است شهید نواب اعدام شود، خم شدم دست آقا را بوسیدم و گفتم «شما را به خدا میسپارم به کی بسپارم که از خدا بالاتر باشد.»
فقط یک ربع به ما زمان ملاقات داده بودند مامور آمد و گفت زمان ملاقات تمام شده، آقا برگشتند یک نگاه تند و خشم آلود به آن مامور کردند که آن مامور گویا میخواست روح از بدنش بیرون برود از ترس این نگاه شهید نواب، و من در دلم گفتم خدایا در این وجود چه شجاعت و چه قدرتی قرار دادهای؟
آنقدر چشمان آقا نافذ بود که اگر به یک نفر نگاه میکردند تا عمق وجود طرف را میخواندند و کسی قادر نبودند که در دیده گان شهید نواب نگاه کند.
وقتی آقا را میبردند برمی گشتند به پشت سرشان به زن و بچهها و مادرشان نگاه میکردند و من بعد از شهادت ایشان درک کردم که این نگاه آخرین نگاه بود.
نوابی که در بین همه شجاعت داشتند و اگر دستوری را صادر میکردند همه عاشقانه آن دستور را میپذیرفتند تا حتی بزرگان مملکت هم از ایشان میترسیدند، اما این شخصیت بزرگ تربیت شده مکتب دین بودند و در نگاهشان میشد دنیا رافت، مهربانی، عشق، صبر و انصاف را دید.
یک شب من چشم درد خیلی طاقت فرسایی داشتم یادم میآید شهید نواب تا صبح بالای سر من نشستند و گفتند « ای کاش به جای تو چشمان من درد میکرد و من این درد را میکشیدم.»
اگر بچهها نیمه شب خوابشان نمیبرد شهید نواب از خواب بیدار میشد و بچهها را روی پاهایشان میگذاشتند تا به خواب بروند و میگفتند «سزاوار نیست که تو بیدار باشی و من بخوابم.»
همه فکر میکردند نواب تبرئه یا به حبس ابد محکوم میشود که اگر چنین میشد کمتر از یکسال شهید نواب از زندان آزاد میشدند زیرا مردم برای نواب خود کشان میکردند.
بعدازظهر آمدیم سر مزار آقای نواب عدهای کثیری از مردم تهران و سراسر کشور همه داغ دار نواب بودند، من همین طور که آمدم افتادم روی قبر و بنا کردم به گریه کردن در همین حال یک سربازی بیادب با چکمه خود به پای من زد و گفت بلند شو نمیخواد گریه کنی تا این جمله را شنیدم انگار یک کوره باروت را منفجر کردند.
ایستادم و فریاد زدم «آری خاندان آل محمد (ص) را هم بنی آمیه همین گونه تسلیت دادند،ای پسر پهلوی، یزید چه خوب ثابت کردی از چه قوم و سلسهای هستی، نیمه شب فرزندان آل پیغمبر (ص) را به جرم حق گویی و دین داری میکشی و تصور میکنی همیشه میتوانی جابرانه حکومت کنی هیهاتای پسر پهلوی، یزید! آیا ندیدی پدر جنایت کارت با آن همه جنایت و ذلت و بدبختی و نکبت به درک واصل شد.
ای پسر پهلوی، یزید! از شهادت و اسارت ما را میترسانی در حالی که شهادت از اجداد ما و اسارت از عمه زینب (س) به ما ارث رسیده، به خدا سوگند اگر تمام مردان ما را بکشی ما زنها حاضریم در مقابل شما دشمنان اسلام بایستیم.
نواب میگفت: «اینجا کشور ناب محمد (ص) است احکام مقدس اسلام باید جاری شود.»
نواب میگفت:«یک قاضی دادگستری که شب تا صبح شکم نحسش را پر از مشروبات الکلی کرده فردا چگونه پشت میز قضاوت مینشینید و قضاوت میکند.»
«سلام به توای نواب عزیز، سلام به توای آزاده خدا، کشته شده راه حق، آفرین بر تو و آفرین به یاران با وفایت که خوب در راه حق عشق بازی کردید، نواب عزیز همیشه میگفتیای کاش جدم رسول الله را یاری میکردم چه خوب یاری کردی جدت رسول الله را»» پروردگارا این قربانیان را به کرامتت از ما بپذیر «و هر جملهای که من میگفتم مردم الهی آمین میگفتند و گریه میکردند و نظامیان هم گریه میکردند.
اشاره به نظامیان گفتم "ای قوم بنی امیه که ایستادهاید مرا مینگرید و میگرید، گریه کنید که اشک ندامتتان هرگز نخشکد"
من آرزوی کشته شدن داشتم و نفرین میکردم و مردم میگفتند الهی آمین! دست خودم نبود کلام را معلوم نبود کی در زبان من جاری میکرد.
خدا میداند در روز شهادت نواب بین صد هزار نفر جمعیت و 28 کامیون مسلح که مزار نواب را محاصره کرده بودند، یک ساعت و نیم سخنرانی کردم که سبب تعجب همه شده بود.
یکی از علمای بزرگ تهران رفته بودند پیش پدرم و به ایشان گفته بودند: آقای نواب احتشام من خطبه حضرت زینب (س) را در کتابها خوانده بودم ولی امروز با چشم خودم دیدم که شبیه شما چه سخنرانی کرد، بلاتشبیه مثل عمه ایشان حضرت زینب (س) سخنانی گفتند که همه را به تعجب وا داشته بود.
در روزنامهها آن زمان هم نوشته بودند سخنرانیهای همسر نواب صفوی مردم را آماده انقلاب کرده و سخنان آتشین همسر نواب شوری به پا کرده که ممکن است مردم انقلاب کنند.
بعد از شهادت نواب خیلی اذیت شدم اما دیگر کعبه عشق من سر قبر شهید نواب بود و آنقدر صورتم را روی قبر میگذاشتم و گریه میکردم که به جدم زهرا (س) خاک زیر صورتم گل میشد، و با ایشان صحبت میکردم و میگفتم از مسائلی که بعد از شهادت نواب برسرم آمده بود، بعضی اوقات احساس میکردم از درون قبر یک حرفی با من زده میشد که این برای من التیام بخش بود.
من هر روز که بر سر مزار شهید نواب میآمدم یک مسافتی را باید پیاده میآمدم و دشمنان اسلام میگفتند زن نواب هم دارد انقلاب میکند پس باید کشته شود در همین مسافت دشمنان اسلام نقشه قتل عام مرا کشیده بودند که یکی از دوستان پدرم خبر داد مدتی سر قبر شهید نواب نیایم خطر دارد.
حتی یکی از اقوام خواب دیده بود «شهید نواب در خواب گفته به نیره سادات بگوید مدتی سر خاک من نیاید»
حتی دخترانم هم مورد اذیت و آزار قرار میگرفتند، دخترم بعدها اعتراف کردند وقتی کلاس دوم ابتدایی بود ناظم زمانی که بچهها به سر کلاس میرفتند او را به دفتر میآورد و با لبه تیز خطکش فلزی هر روز 100 ضربه به دست ایشان میزده که ایشان نه گریه میکرده نه به کسی میگفته است.
شهید نواب سه دختر دارد به نامهای فاطمه، زهرا، صدیقه که پدرم اسم فرزند آخرم را معصومه گذاشته اما چون شهید نواب اسم صدیقه را دوست داشتند من اسم ایشان را صدیقه گذاشتهام و دختران شهید نواب از لحاظ شخصیتی هر کدام سیره پدر را برگزیدهاند.
نظر شما