پایان 32 سال دلتنگی
دوشنبه, ۲۵ دی ۱۳۹۶ ساعت ۱۶:۴۴
نوید شاهد خراسان رضوی : بعد از 32 سال انتظار، «سید احمد سیدی» آسمانی شد و به فرزند شهیدش «سیدمحمودسیدی» اولین شهید موسسه فرهنگی هنری خراسان پیوست
بعد از 32 سال انتظار، «سید احمد سیدی» آسمانی شد و به فرزند شهیدش «سیدمحمودسیدی» اولین شهید موسسه فرهنگی هنری خراسان پیوست. به گزارش خراسان رضوی، پیکر مرحوم سیدی روز گذشته تشییع و در بهشت رضا(ع) به خاک سپرده شد. خاطره آخرین دیدار با او هنوز در ذهن مان مانده است. پیرمردی شوخ طبع، که از هر دری میگفت و میخندید تا لبخند بر لب هایمان بنشاند، اما حرف مان که به محمود میرسید اشک هایش بی اختیار جاری میشد....
بهانه اولین دیدار امسالمان اواخر فروردین و برای تبریک روز پدر بود. اما کمی بعد و در روزهای ماه مبارک رمضان هم دقایقی مهمانش شدیم و با او به گفت وگو نشستیم. «سیداحمد سیدی» هم با وجود کسالتی که داشت با روی باز پذیرای ما شد تا از فرزندش بگوید و سالهای سالی که نیست... قرار بود این گفت وگو را برای انتشار در کتابی آماده کنیم، اما دست تقدیر شرایط دیگری را رقم زد و امروز که سایه مهربانی اش را بر سر نداریم، صحبتهای دلنشینش را مرور میکنیم. او از روزهای تولد سیدمحمود این گونه میگوید: سال 1340 بود، آن موقع در تهران شاگرد نانوا بودم. منزل اجارهای مان در مشهد هم چهارراه باغ خونی بود که در نزدیکی چهارراه عنصری فعلی است. به شهرهای مختلفی برای کارگری میرفتم. زندگی ما یک زندگی خیلی ساده کارگری بود که اگر یک روز، مزد نداشتیم لنگ میماندیم.
اسمش را برادرش انتخاب کرد
وی ادامه میدهد: محمود که به دنیا آمد من در تهران مشغول کار بودم. اسم محمود را «سیدغلامرضا» پسر بزرگم انتخاب کرد و مادرش هم خیلی خوشش آمد. به من هم زنگ زدند و اسمش را گفتند، من هم گفتم خیلی خوب است. محمود که به دنیا آمد، من همچنان تهران بودم؛ مثل خیلی وقتهای دیگر.... پسرم در خانه به دنیا آمد، غلامرضا، همسرم و دو دخترم هنگام تولد در خانه بودند. خاله همسرم هم در روز تولد محمود قابله بود. خانهای که داشتیم خیلی معمولی بود. حیاط کوچکی داشت، صندوق خانهای هم داشت که همسرم از آن به عنوان آشپزخانه استفاده میکرد. آن زمان تلفن کم بود و خیلیها نامه میفرستادند، من هم یکی از آن خیلیها بودم که برای اطلاع از احوال خانواده ام از نامه استفاده میکردم.
نامهای که از تولد محمود خبر داد
آقا سیداحمد لبخندی میزند و میگوید: درست یادم میآید برادر همسرم خبر تولد سیدمحمود را این گونه در نامه نوشته بود: «سلام حاجی همه خوبیم و شکر خدا سلامت. همه سلام و دعا میرسانند. خاله و دایی سلام میرسانند، زن دایی هم. محمود به دنیا آمده. اگر میتوانی بیا اگر هم نمیتوانی، کمی پول بفرست». من هم جواب نامه اش را این گونه دادم؛ «الان کار و بارم خیلی زیاد است و نمیتوانم بیایم، اما پول را به وسیله یکی از همسایههای قدیمی برایتان میفرستم». پدرجان ادامه میدهد: دو سه ماه بعد از تولدش بود که به مشهد آمدم. وقتی رسیدم، غلامرضا قنداق محمود را به دستم داد و گفت محمود آقا سلام کرده و من هم با لبخندی از سر رضایت محمود را بغل کردم و بوسیدم. بعد هم از دیدنش اشک شوق ریختم. یک جغجغه هم برایش سوغاتی آورده بودم.
او میافزاید: آن زمان مثل حالا آمد و رفت و وسایل ارتباطی سهل و فراوان نبود. مدتی در یک شهر کار میکردم و ممکن بود بعد از مدتی به شهر دیگری بروم. برای همین علاوه بر تهران، به اصفهان، شیراز، اهواز و خیلی شهرهای دیگر هم میرفتم. از خمیرگیر و چونه گیر گرفته تا همه کارهای نانوایی غیر از شاطری را انجام میدادم.
پدر جان از ماههای اولی که محمود به دنیا آمده بود میگوید: دو هفته در مشهد ماندم و بالاخره کاری موقت پیدا کردم. در طبرسی و پایین خیابان کار میکردم. در نانوایی هایی کار میکردم که پخت زیادی داشتند تا بتوانم مزد بیشتری بگیرم.
وقتی محمود راهی مدرسه شد
«همان روزها برای محمود شناسنامه گرفتید؟» بابا جان پاسخ منفی میدهد و میگوید: نه، اصلا، شش سال بعد برای محمود و محمد که دو سال کوچک تر بود با هم شناسنامه گرفتیم. آن زمان مأمور ثبت احوال با دوچرخه میآمد زیرسایه درخت مینشست و میگفت هر کس شناسنامه میخواهد بیاید. وقتی نوبت مدرسه رفتنش شد همسرم به «شیخ ابراهیم» که روضه خوان منزل مان بود گفت حاج آقا میخواهیم محمود را به مدرسه بفرستیم اما شناسنامه ندارد. او هم واسطه شد و مأمور آمار آمد برای محمود و محمد با هم شناسنامه صادر کرد و هر دو تا کلاس اول راهنمایی با هم همکلاس بودند.
از اولین کلمهای که از زبان محمود شنید میپرسم و میگوید: بعد از چند ماه خیلی شکسته و ناقص گفت «بابا» قند توی دلم آب شد. خیلی محمود را دوست داشتم، خیلی مهرش توی دلم بود. میپرسم «از روز اولی که مدرسه رفت یادتان میآید؟» و میگوید: روز اول به اتفاق محمد با هم به مدرسه رفتند؛ مدرسه «زمانی» در بولوار فرودگاه. حالا هم همان جاست و اسمش شده دبیرستان توحید. خدا بیامرز همسرم تعریف میکرد روز اول مدرسه کت و شلوار به تن داشتند، یکی از آنها کت سبز سدری و دیگری کت کرم رنگ داشت، کفشهای پلاستیکی هم پوشیده بودند.
می گوید: گاهی تا چند ماه به خانه نمیآمدم. رسیدگی به خانه هم روی دوش برادر خانمم بود که او هم در تهران کار میکرد اما زودتر از من به مشهد میآمد. بچهها و به خصوص محمود خیلی دایی شان را دوست داشتند و دایی هم هر وقت میآمد برایشان سوغاتی میآورد. پدر به عکسی اشاره میکند که سیدمحمود، دایی و زن دایی و دختر دایی در آن هستند. لبخندی میزند و میگوید: آن طور که برادر خانمم گفت آن سال محمود برای رفتن به تهران آن هم با دایی اش خیلی اصرار کرد و همسرم هم اجازه داد. اما بیشتر از 10 روز دوام نیاورد و دلتنگی شدیدش باعث شد برادر خانمم او را به مشهد بازگرداند. در این عکس دختر برادر خانمم هم هست که بعدها همسر محمود شد.
پدر جان خوش صحبت است و شیرین حرف میزند. ما هم رشته سخن را به دست خودش داده ایم و او ما را به دوران جوانی سیدمحمود میبرد و میگوید: محمود، بنایی و سیم کشی را خوب یاد گرفته بود. با هر کس که «دمخور» میشد، بعد از مدتی شیفته اخلاقش میشدند. یک بار قبل از خدمت سربازی در سال 60 از مسجد موسی بن جعفر(ع) کوی صاحب الزمان (عج) به جبهه اعزام شده بود. برای خدمت هم سه ماه آموزشی اش را در «دوآب» مازندران و 21 ماه خدمت را هم در مریوان گذراند. 18 اسفند سال 61 رفت و 18 اسفند سال 63 خدمت را تمام کرد.
از حضور «سیدمحمود» در روزنامه خراسان سوال میکنم و پدر میگوید: غلامرضا فرجی یکی از بچه محلیها بود که به روزنامه خراسان رفته بود. بعد هم اصغر سالار و محمود حیدری را با خودش برد. 20 روزی از پایان سربازی اش گذشته بود که غلامرضا به سراغش آمد و از او دعوت کرد برای کار به روزنامه خراسان بیاید و او هم قبول کرد. کارش توزیع روزنامه بود. خیلی راضی بود، یک روز وقتی صبح از سرکار آمده بود همسرم درباره کارش سوال کرده بود و خیلی شاکر خدا بود....
پدر شهید سیدی از عزم پسر برای رفتن به جبهه هم میگوید: تازه بالای سر حضرت او و دختر دایی اش را عقد کرده بودیم اما خیلی بی قرار بود. یک روز هم حرف دلش را زد و گفت میخواهم به جبهه بروم. مادرش گفت پسرم قرار است بساط عروسی ات را برپا کنیم. محمود هم گفت مادر 45 روزه میروم و بر میگردم، بعد هر چه شما بگویید. رفت اما 40 روز بعد در 2 اسفند سال 64 بود که خبر شهادتش را آوردند.....
نظر شما