کوچکترین سایز لباس رزمندگان هنوز هم برای او بزرگ بود
به گزارش نوید شاهد از خراسان رضوی ، پدر شهید « حسن علی الهی » دوران بازنشستگی را در خانه میگذراند. میگوید: «10فرزند دارم که حسن علی دومین فرزندم بود. سال 50متولد شد. از همان دوران کودکی آرام بود و بسیار مودب؛ یادم نمی آید در طول مدتی که پیش ما بود با حرف درشتی یا صحبت نابجایی دل کسی را آزرده باشد. همواره با من و مادرش به احترام رفتار میکرد به یاد ندارم که روی حرفم حرفی زده باشد.
از
همسن هایش جلوتر بود
دوره کودکی او
با اوجگیری انقلاب و تظاهراتهای مردمی همراه بود. از هم سن و سالهای خودش یک قدم جلوتر
بود، اصلا در عالم بچگی نبود و یادم نمی آید مثل بچه های آن دوران به دنبال شیطنت
باشد. نه این که بچه شادی نباشد برعکس
بسیار شاد و سرزنده بود اما به قول قدیمیها بچه بازی از خودش در نمی آورد و ما را
به دردسر نمی انداخت. او با مسجدیهای محل ارتباط صمیمانه ای داشت و در جریان آخرین
اخبار انقلاب بود.
جنگ
شروع شد
هنگامی که جنگ
تحمیلی شروع شد مدام اخبار جنگ را از تلویزیون و رادیو گوش میکرد و میگفت:« ای کاش
به من هم اجازه بدهند که بتوانم در جبهه حضور پیدا کنم.» با شکل گیری بسیج به
عضویت پایگاه بسیج مسجد الرضا(ع) در آمد. شبها به همراه سایر بسیجیها در گشت شبانه
حضور پیدا میکرد و صبحها به سرکار میرفت. میخواهم بروم مانع ام نشویدیادم می آید
اولین باری که صحبت از رفتن کرد، 16سالی بیشتر نداشت، به او گفتم:« اجازه نمیدهم
بروی؛ تو هنوز سنی نداری.» گفت:« شاید جنگ تمام شود و دیگر این فیض نصیبم نشود که
بتوانم از سرزمینم دفاع کنم. دفاع از این آب و
خاک پیر و جوان نمیشناسد. شما نگاه کن حتی آنهایی که جای پدربزرگم را دارند به
جبهه میروند؛ چرا من که جوان هستم و نیروی جوانی دارم، نروم.» آنقدر اصرار کرد که
مانع اش نشویم تا بتواند از طریق بسیج برای رفتنش اقدام کند، ما هم بی قراریهای او
برای رفتن را که دیدیم، رضایت دادیم.
لباسهای
جبهه برایش بزرگ بود
یادم می آید
زمانی که لباسهایش را تحویل گرفته بود و به خانه آمد، ذوق وشوق فراوانی داشت آنقدر
خوشحال بود که سر از پا نمیشناخت و میگفت:« آخر به آرزویم رسیدم و این لباسهای
مقدس را تنم میکنم.» کوچکترین سایز لباس را به او داده بودند اما باز هم برایش
بزرگ بود که مادرش آنها را به تنش اندازه کرد.
شناسنامه
اش را دو سال بزرگتر کرد
از آنجایی که
16سال بیشتر نداشت در شناسنامه اش دست برد و آن را 2سال بزرگتر کرد تا بتواند در
جبهه حضور داشته باشد. بدین طریق از طرف بسیج برای رفتن اعزام شد. بعد از آموزشی
به ایلام رفت مدتی را در آنجا بود و برگشت. در این مدت که ایلام بود برایمان نامه
میداد و ما را از احوال خودش با خبر میکرد. برای دومین بارکه اقدام کرد به اهواز
اعزام شد بعد از مدتی هم رهسپار جزیره مجنون شد و در همین جزیره هم به شهادت رسید
بدترین
خبری که شنیدم
آن روز که خبر
شهادت پسرم را دادند از سر کار برگشته بودم، شب قبلش، شیفت شب بودم و پلک روی هم
نگذاشته بودم. باور نمیشد؛ شوکه شده بودم. گفتم شاید اشتباه شده، دخترم تعریف
کرد:« صبح استادکار حسنعلی به در خانه آمد و کوله پشتی اش را داده که داخل آن
لباسهای برادرم و وصیتنامه اش بوده و گفته برادرتان شهید شده است.» طاقت نیاوردم و
به خیابان کوهسنگی که محل کار پسرم بود، رفتم. استادکارش را دیدم او در بنیاد شهید آشنایی داشت و از این طریق توانسته
بود، شماره اهواز و گردانی که پسرم در آنجا بوده را پیدا کند و تماس بگیرد. گریه
کردم و دیگر چیزی نفهمیدم. قرار شد فردا برای تشخیص شهیدمان به معراج برویم. فردا
به همراه خانواده به معراج رفتیم و پسرم را شناسایی کردیم. پیکرش را به ما تحویل
دادند. حالا پسر جوانم سالهاست که در
بهشت رضای مشهد آرمیده است و مزارش، سنگ صبور تنهایی من و مادرش شده. به خواسته اش رسید وقتی
صحبت از شهادتش میشد میگفت: « دوست دارم که شهید شوم» میگفتم این چه حرفی است که
میزنی ان شاء ا... که سالم و سلامت میروی و بر میگردی. ناراحت شد و گفت:«این چه
حرفی است که میزنی بگو خدا کند که شهید شوم و لیاقت شهادت را داشته باشم.» آن طور
که دوستان همرزمش برایمان تعریف کردند که بعد از اصابت تیر به سرش، از جزیره مجنون
تا اهوازه را زنده بوده اما بعد از آن جان به جان آفرین تسلیم کرده است.
حرفهای
نگفته
با آن که
نزدیک به 30سال از شهادت پسرم میگذرد اما محبت او ذره ای در دل من و همسرم کم نشده
و
داغمان هر روز بیشتر از قبل میشود. او یک فرزند خاص بود که با تمام خواهر و
برادرهایش فرق میکرد همه یک طرف او یک طرف. آرام و ساکت بود، به من و مادرش بی
احترامی نمیکرد. به خواهرها و مادرش تاکید میکرد که حجاب سنگر زن است.
یک
فراز از وصیتنامه شهید
او در
وصیتنامه اش تاکید کرده که برایم گریه نکنید دلتان را پیش خانواده هایی بگذارید که
چندین شهید دارند. گریه کردنتان سبب میشود تا دشمن خوشحال شود و به خواسته اش برسد.