جایی می رویم که افتخار میکنی
به گزارش نوید شاهد از خراسان رضوی ،گفتگو با خانواده شهیدان موسوی که دو فرزند در شلمچه،مجنون و یک فرزند در،سوریه برای دفاع از حرم حضرت زینب(س) تقدیم اسلام کرده اند
شهید اول
با توجه به حال نامساعد مادر، خواهر این دو شهید صحبت را شروع میکند:
تا حدود سال60 به خاطر شغل پدر، در روستا زندگی میکردیم. سیدمحمد متولد سال43 بود
و سال59 هم ازدواج کرد. با برادرم، علیرضا مغازه موتورسازی داشتند و هر دو طلبه
مدرسه عباسقلی خان، مداح اهل بیت(ع)، بسیار باایمان و عضو فعال بسیج بودند و گاهی
همراه پدرم برای تبلیغ به شهرهای دیگر میرفتند. هر دو در جریان انقلاب فعال بودند؛
با هم اعلامیه پخش میکردند، چوبدستی و کوکتل مولوتف میساختند و برای دفاع به مردم
میدادند، در راهپیماییها شرکت میکردند و عاشق امام بودند. من خیلی به محمد وابسته
بودم و هرجا میرفت، من هم میرفتم. یادم هست یک روز برادر کوچکترم را برای دکتر به
شهر برده بود. موقع برگشت به روستا، محمد باتوجه به سردی هوا برایم چکمه و کاپشن
خریده بود. از بس غیرتی بود، دوستانش را حتی داخل روستا نمی آورد که مبادا درب
خانه ای بازباشد و ناخواسته مزاحمتی برای ناموس مردم ایجاد شود. شبها ازسوی بسیج
به گشت زنی میرفت. مادرم میگفت «نرو»، جواب میداد «نترس جایی میروم که افتخار کنی».
امانت خدا را تسلیم خدا کن
این خواهر صبور ادامه میدهد: روال پدرم این بود که پسرها را زود داماد
میکرد؛ ازاینرو سال59 دختر دوستش را برای محمد خواستگاری کرد. دوره آموزشی را در
بیرجند گذراند و سال61 به عنوان آرپی جی زن از پادگان
نخریسی به اهواز اعزام شد. 19رمضان همان سال، در عملیات رمضان در
منطقه شلمچه، براثر اصابت خمپاره به شکمش، مجروح شد و در 21رمضان نیز به شهادت
رسید. وقتی میرفت، من خانه نبودم؛ بنابراین همیشه منتظرش بودم و چند شب آخر، مدام
خواب میدیدم که محمد با ساک و لباس سفید دارد می آید تا اینکه خبر شهادتش رسید. در
سردخانه وقتی مادر جنازه اش را در آغوش گرفت، سرش تا خورد و چشمانش باز شد؛ برای
همین مادر میگفت «هنوز زنده است». مدتی پس از شهادت محمد، همسرش با علیرضا ازدواج
کرد و بعدها که وصیتنامه اش به دستمان رسید، متوجه شدیم که خودش هم در وصیتنامه
خطاب به همسرش نوشته بود «اگر راضی هستی، پس از من با برادرم، علیرضا ازدواج کن».
همچنین خطاب به مادرم نوشته بود «مادر راضی باش و حلالم کن. امانت خدا بودم؛ امانت
خدا را تسلیم خدا کن». نامه هایش هم مدتی پس از خاکسپاری اش به دستمان رسید.
شهید دوم
صدیقه سادات درباره دومین شهید خانواده تصریح میکند: یک سال بعد از
شهادت سیدمحمد (سال 62)، سیدعلیرضا درحالیکه همسرش شش ماهه باردار بود، به همراه
پدرم به جبهه رفت و تا شب عملیات با هم بودند. علیرضا به فرمانده میگوید «اگر پدرم
بیاید، سه خانواده بی سرپرست میشوند و موافقت او را با حضورنیافتن پدرم در عملیات
جلب میکند. به گفته پدرم، یک ساعت پس از شروع عملیات خیبر در جزیره مجنون، دیگر
خبری از علیرضا نیامد تا 13سال بعد. وقتی هم استخوانهایش پیدا شد، پدرم قبول نداشت
و از روی دندانهایش تشخیص داده بود که علیرضا نیست. فرزندش که متولد شد، طبق وصیتش
که گفته بود «اگر دختر بود، نامش را رقیه و اگر پسر بود، روح ا... بگذارید، نامش
را روح ا... گذاشتیم. در این 13سال مفقودالاثری، بیش از آنکه شهادتش را باور کنیم،
به زنده بودنش امید داشتیم؛ عکسش را همه جا می بردیم و به آزادگان نشان میدادیم
بلکه او را بشناسند. پس از آزادگان هم که پیکر مفقودالاثرها بازگشت، فکر میکردیم
دیگر علیرضا صددرصد می آید؛ برای همین، خانه را تزیین میکردیم، پرده خوشامد
میزدیم، شیرینی و شکلات پخش میکردیم و... .
بارها با ذوق وشوق خانه را برای بازگشت پدر تزیین کردم
سیدروح ا...، تنها فرزند شهید علیرضا موسوی، صحبتهای عمه را اینگونه
ادامه میدهد: روزهای بازگشت اسرا به میهن، حدودا 10ساله بودم و بیش از بیست یا سی
بار خانه را خودم برای ورود پدر تزیین کردم، اما آخرش هم نیامد. ازطرفی چون در جمع
سایر خانواده های شهدا زندگی میکردیم، نبود پدر برایم طبیعی شده بود و فکر میکردم
روال همین است که پدر کلا یا بعداز مدتی، برای همیشه برود و نباشد. اکنون که خودم
سه فرزند دارم، به خوبی عظمت ایثار پدر را درک میکنم که توانست از همسر و فرزند و
خانواده اش برای اسلام بگذرد.
مانده بودم خبر شهادت را چگونه به پدر و مادرم
بگویم
خواهر شهید ادامه میدهد: حتی وقتی گفتند مفقودالاثرها هم تمام شدند،
ما باز هم منتظر خبر شهادت نبودیم؛ چون میگفتند عده ای از اسرای ایرانی به کشورهای
دیگر فروخته شده اند و احتمال میدادیم علیرضا بین آنها باشد. اما این اواخر، پدرم
هربار که شهید می آوردند، میرفت بنیادشهید و لیست شهدا را نگاه میکرد شاید اسم
علیرضا بینشان باشد تا اینکه خبر بازگشتش را آوردند؛ آن روز پدر و مادرم بهشت رضا
رفته بودند و من در خانه بودم که از بنیادشهید آمدند و خبر را دادند. همسایه ها هم
فهمیدند اما نتوانستم به پدرومادرم و همسر علیرضا چیزی بگویم فقط به برادر کوچکم
گفتم. آخر بعداز اینهمه سال امیدواری که حتی تا شهرستان هم به دنبال برادرم رفته
بودیم، خبر سنگین و دردناکی بود. آن شب پدرم هم بیقرار بود اما چیزی نمیگفت.
پنجشنبه اش پدرم
رفته بود بنیادشهید اما به بهانه اینکه تعدادی از شهدا هم از تهران می آیند و اگر
خبری باشد خودمان اطلاع میدهیم، لیست را نداده بودند که مانند همیشه ببیند؛
بنابراین پدرم خودش حدس زده بود و تا سحر در اتاق راه میرفت و با عکس سیدمحمد صحبت
میکرد. صبح که شد، سر کار نرفتم. دیدم پدر دارد قرآن میخواند. رفتم کنارش نشستم و
گفتم «باابا از بنیاد آمده اند...». هیچ چیز نگفت. قرآن که تمام شد، صدایم زد و
گفت «چه شده؟» برایش توضیح دادم و گفتم چگونه به مادر خبر بدهیم؟ گفت «او را همراه
خودمان به بنیادشهید میبریم تا با دیدن پدران و مادران سایر شهدا صبر و تحملش
بیشتر شود»؛ بنابراین سه تایی همراه با عکس علیرضا به بنیاد رفتیم. پدرم وارد اتاق
شد و بعداز مدتی طولانی، برگشت و چیزی نگفت. مادر هم فکر کرد مثل همیشه جوابشان
منفی بوده و خدا را شکر کرد. همان شب یکی از همسایه ها خواب دیده بود، عده ای سید
به همراه امام خمینی(ره) و علیرضا دارند به خانه مان می آیند. بنا بود فردای آن
روز برویم معراج شهدا؛ بنابراین آن شب سعی میکردیم کمکم مادر را آماده کنیم. معراج
شهدا فضایی بزرگ بود و بر سر هر جنازه ای، افرادی سوگواری میکردند که صحرای کربلا
را برایم مجسم میکرد. وقتی پدرم تابوت را آورد و مادر متوجه شد، خیلی بی تابی کرد؛
ولی پدرم نمیگذاشت ما گریه کنیم. مادر خطاب به علیرضا ناله میزد «مادرجان کو دست و
پایت؟ این استخوانها تو نیستی.»
علیرضا در قبر قد کشید
در ادامه، مادر شهید اضافه میکند: یکی از فامیلها که بی تابی مرا میدید، گفت «وقتی جنازه را برای طواف به حرم بردیم، دیدم علیرضا دستش را از تابوت بیرون آورد و پنجره ضریح را گرفت. غصه نخور او جایش خوب است». وقتی هم او را در قبر گذاشتند، پیکرش مانند کسی که تازه از دنیا رفته است، قد کشید و استخوانها مرتب سر جایشان قرار گرفتند.
شهید سوم
خواهر شهیدان موسوی درباره سومین جهادگر خانواده نیز میگوید: سیدطاهر،
متولد50 بود و من سه سال از او کوچکتر بودم. مدرسه من و خواهرم با طاهر یکی بود.
در راه رفت وآمد به مدرسه، خیلی هوایمان را داشت؛ ما را جلو میگذاشت و خودش از پشت
سر می آمد که مبادا خطری تهدیدمان کند یا وقتی خسته بودیم یا هوا سرد بود،
کیفهایمان را برایمان حمل میکرد. احترام والدین به ویژه مادرم را بسیار حفظ میکرد
و هروقت میخواست از خانه بیرون برود، دستشان را میبوسید. بعداز ازدواج هم مدتی در
اصفهان بود اما پس از شهادت علیرضا، به مشهد آمد و به ویژه این اواخر، خیلی به ما
سرمیزد اما نمیگفت میخواهد به سوریه برود. حدود یک ماه، صبح یا شب حتما می آمد
خانه ما و میگفت «میخواهم به عسلویه بروم». گفتم «پس اگر میروی، حتما زودبه زود
زنگ بزن». آخر مادرم اگر روزی یکبار او را نمیدید نگران میشد. دو سه شب پیش از
رفتنش، خانه ما دوره دعای توسل بود. از ظهر آمد برای کمک و همه کارها را انجام داد
اما روز بعد هم صبح زود دوباره آمد و دو روز بعد، همزمان با اول محرم92 درحالیکه
من و مادرم هیچ یک، خانه نبودیم، رفت. در جستجوی برادر او با بغضی سنگین
ادامه میدهد: فکر میکردیم به عسلویه رفته است. از همسرش پرسیدیم؛ او هم نمیدانست و
بعداز محرم وصفر، آنهم خیلی اتفاقی ازطریق همرزمانش که مهاجر بودند، متوجه شدیم با
نامی مستعار و به عنوان مهاجر، به سوریه رفته است. اینطورکه همرزمانش میگو یند ،
سید طاهر در گروهی 250 نفره از مدافعان، توسط تکفیریها محاصره میشود و تنها صدایش
را شنیده اند که پشت بیسیم گفته است «ما تیر خورده ایم». در آن عملیات، 120 نفر
مفقود میشوند و بعداز مدتی، میشنوند که چند نفر از مدافعان به صورت دسته جمعی دفن
شده اند؛ بنابراین احتمال میدهند برادر من نیز جزو آنها بوده باشد. با برادرانم
ازطریق سپاه جویا شدیم. گفتند «سپاه اصلا اعزام ندارد». بنیادشهید هم با سپاه هماهنگ
بود که به ما اطلاعاتی ندهد. بار دوم که به سپاه
رفتیم، عکس طاهر را در مجله ای به عنوان جاویدالاثر چاپ کرده
بودند.
منبع:شهرآرا.