
نامهای از دل خون؛ وقتی معلم شهید گفت: جان و مالم فدای امام و اسلام باد
او معلم بود؛ وارث رسالت انبیاء. مردی از پونل رضوانشهر، زادهی آفتابزدهی گیلان. رسول قنبری در سال ۱۳۳۴ متولد شد؛ در فقر، در سکوت و در نور. خیلی زود پدر را از دست داد، کودکیاش میان شالیزار و محرومیتها گذشت، اما درونش آکنده بود از آگاهی و حرارت ایمان.
وقتی نوجوان بود، نماز و روزهاش ترک نمیشد، دلش با امام حسین (ع) بود و صدایش در سینهزنیهای محرم میلرزید. تحصیل کرد، زحمت کشید، دانشسرا رفت، معلم شد و درس غیرت و دین را نه فقط از کتاب، که از جان آموخت. مبارزه با طاغوت را وظیفه میدانست، بعد از انقلاب در قلب مردم ماند، اما خار چشم منافقان شد.
او در وصیتنامهاش این جمله را نوشت که امروز هنوز طنین دارد: «جان و مالم فدای امام و اسلام باد.»
نه برای شعار، که برای عمل. او کسی بود که وقت تهدید و چاقو و آتش، نلرزید. خانهاش سوخت، اما دلش نه. وقتی از او خواستند سکوت کند، پاسخ داد با حضور بیشتر در کلاسها، روستاها و خیابانها. ایمانش در عمل بود، نه در حرف.
رسول، با زبان معلمیاش، عدالت را معنا میکرد و با رفتار مهربانش، دشمن را آشفته میساخت. او به جای تریبون، با لقمهای که برای دانشآموز محروم میخرید، اسلام را تبلیغ میکرد. با تسبیحی که در شبهای نگهبانی در دست داشت، مقابل گروهکها ایستاد.
در سالهایی که واژه «ترور» بر پیشانی تاریخ این سرزمین حک شد، رسول قنبری یکی از همانانی بود که به جرم ایمان، آموزش، روشنگری و وفاداری، هدف گلوله منافقین قرار گرفت. در ۲۲ آبان ۱۳۶۰، درست روبهروی خانهاش، برای همیشه ایستاد. ایستاد تا معلمیاش در تاریخ ماندگار شود.
شهید قنبری نه ژنرال بود، نه چهره سیاسی؛ اما صداقت و ایمانش، از بسیاری از سرداران بزرگتر بود. او به نسل ما وصیت کرد که از «اسلام بیهزینه» فاصله بگیریم. او به ما آموخت که اگر معلم هستیم، باید حقیقت را تدریس کنیم؛ اگر دانشجو هستیم، باید شجاعت را یاد بگیریم؛ و اگر زندهایم، باید زنده باشیم، نه فقط نفس بکشیم.
منافقان میخواستند صدایش را خاموش کنند، اما صدای رسول، همان صدای بیصداهای تاریخ شد؛ صدایی که با خون نوشته شده و با قلم معلمی ماندگار شده است.