بوسهای در خواب، پایان ۹ سال انتظار
به گزارش نوید شاهد استان قزوین، در بین برگهای زرین تاریخ جمهوری اسلامی ایران، نام شهیدان همچون ستارگانی درخشان بر تارک آسمان ایمان و ایثار میدرخشند. آنان که از جان خود گذشتند تا ما در امنیت و آرامش نفس بکشیم. هر شهید، قصهای دارد؛ قصهای از ایمان، شجاعت، و دلدادگی به آرمانهای الهی. اما آنچه، گاه در پس این حماسههای مقدس پنهان میماند، دلهای صبوری است که چشمانتظار ماندند، گریستند و با خاطراتی نیمهتمام، قامت راست نگه داشتند؛ دلهایی به وسعت یک مادر.
آنچه پیشروی شماست، گفتوگویی است صمیمی و صادقانه با مریم بیگممجد مادر شهید محمدرضا توکلی، جوانی از تبار نور که در دوران دفاع مقدس، عزم میدان کرد و در عملیات کربلای چهار به لقاءالله پیوست. در این مصاحبه، نه تنها روایتی از زندگی و شهادت محمدرضا میخوانید، بلکه با عواطف، ایمان و استقامت مادری آشنا میشوید که فرزندش را نه به جنگ، بلکه به جهاد فیسبیلالله بدرقه کرد. با ما همراه باشید:
نوید شاهد قزوین: مادر جان، در ابتدا از خودتان برایمان بگویید. شرایط زندگی و خانواده شما چگونه بود؟
مادر شهید محمدرضا توکلی: مریم بیگممجد مادر شهید محمدرضا توکلی و اصالتاً قزوینی هستم. پنج خواهر و دو برادر بودیم. پدرم پیشنماز مسجد و اهل علم بود. مدرسه نرفتم و تحصیلاتم قرآنی است. هیجده سالگی ازدواج کرده و زندگی مشترکمان را در منزل پدر شوهر و مادرشوهر – محله مولوی آغاز کردیم. از آنجایی که اوایل ازدواج، همسرم مشغول تحصیل بود، پدر شوهرم که ثروتمند بود، از ایشان حمایت مالی میکرد.
نوید شاهد قزوین: محمدرضا فرزند چندم شما بود؟
مادر شهید محمدرضا توکلی: محمدرضا آخرین فرزندم بود، یکم دی ماه سال ۱۳۴۸، در شهر قزوین به دنیا آمد. دانشآموز سوم متوسطه در رشته تجربی بود که شهید شد، دخترم که دوقلوی ایشان بوده اکنون حافظ قرآن است و در حوزه علمیه تدریس قرآن دارد.
نوید شاهد قزوین: از دوران کودکی فرزند شهیدتان برایمان بگویید.
مادر شهید محمدرضا توکلی: پسرم مظلوم و با اعضای خانواده و اطرافیانش مهربان بود. از رفتن به مدرسه خوشحال و درسش خوب بود، اهل ورزش کردن، مسجد و هیئت رفتن و انجام واجبات بود. علاقه زیادی به دعا کردن داشت، در کنار انجام امور عبادی، کمک حالم در کار خانه بود، هر کاری داشتم انجام میداد به عنوان مثال من لباسها را میشستم، پسرم پهن میکرد.
پسرم ۱۷ ساله بود که با دوستانش عازم جبهه شد و چهارم دی ماه سال ۱۳۶۵، درامالرصاص عراق - عملیات کربلای ۴ شرکت کرد و شهید شد، ۹ سال پیکرش نیامد. بعد از ۹ سال، سال ۱۳۷۵ زنگ زدند و گفتند بیائید پیکرش را شناسایی کنید. من از زیر پیرهن، چکمه و جورابش شناختم و پیکر مطهرش در گلزار شهدای قزوین به خاک سپرده شد.
نوید شاهد قزوین: چی شد که رفت جبهه؟
مادر شهید محمدرضا توکلی: وقتی امام خمینی (ره) اعلام کردند، رفتن مردها به جبهه جهت نبرد با دشمنان واجب است. پسرم به من گفت: باید به جبهه بروم. محمدرضا زمان اعزام به جبهه گفت مادر، اگه شهید شدم چی میکنی؟ من هم گفتم: هیچی، گریه میکنم. پسرم جواب داد: همه باید بمیریم، چه بهتر که شهید بشویم. فرزندم ابتدا به سمت کردستان عازم شد. وقتی برگشت، تو حال خودش نبود. بعد گذشت ۲ – ۳ ماه، عملیات کربلای چهار شروع شد و دوباره به جبهه رفت.
نوید شاهد قزوین: چرا تو حال خودش نبود؟
مادر شهید محمدرضا توکلی: نمیدانم شاید میخواست شهید بشود. بیخواب بود، نصفشب بلند میشد نماز شب میخواند. شهادت آرزویش بود. موقع خداحافظی برای رفتن به جبهه، اشک در چشمانش حلقه بسته بود.
نوید شاهد قزوین: از کجا به جبهه اعزام شد؟
مادر شهید محمدرضا توکلی: در بسیج دبیرستان ثبتنام کرده بود و فعالیتهای ترویجی انجام میداد. هر دانشآموزی دلش میخواست، در بسیج اسم مینوشت و به جبهه میرفت. پسر من هم از بسیج به جبهههای نبرد حق علیه باطل اعزام شد.
نوید شاهد قزوین: فرزندتان را برای رفتن به جبهه بدرقه کردید؟
مادر شهید محمدرضا توکلی: بله. موقع اعزام، با خانواده خیابان نواب رفتیم، تا فرزندم را بدرقه کنیم. جمعیت زیاد بود. بعضی مادرها گریه میکردند، زیرا از یک طرف دلشان میخواست فرزندشان برای اسلام خدمت کند، از سوی دیگر جگر گوشهشان بود با سختی بزرگ کرده بودند و امید نداشتند جوانشان برگردد.
نوید شاهد قزوین: فرزندتان زمانی که در جبهه بود، نامه فرستاد؟
مادر شهید محمدرضا توکلی: بله، فرستاد. در نامه نوشته بود، پدر و مادرم ببخشید، اذیت تون کردم"، به خواهرانش به رعایت حجاب تاکید کرده بود.
نوید شاهد قزوین: چقدر طول کشید خبر شهادتشون رسید؟
مادر شهید محمدرضا توکلی: کمتر از یک ماه خبر شهادتش را برای ما آوردند، عملیات کربلای ۴ شکست خورده بود، و خبرش زود به ما رسید.
نوید شاهد قزوین: چه کسی خبر شهادت فرزندتان را داد؟
مادر شهید محمدرضا توکلی: خبر شهادت فرزندم را دامادمون که در عملیات کربلای ۴ غواص بود، به همسرم داد. اما من مدام به سپاه و بنیاد شهید میرفتم تا شاید خبری بشنوم. نگران بودم. تا اینکه یک روز گفتم کیف پسرم را به من نشان دهید من را به اتاقی که کیف رزمندهها بود، بردند. کیفش را دیدم و به خانه آوردم. آن روز حالم خیلی بد شد.
نوید شاهد قزوین: هنوز مطمئن نبودید شهید شده است؟
مادر شهید محمدرضا توکلی: نه، مطمئن نبودم شهید شده در دلم میگفتم شاید اسیر شده باشد. ۹ سال این انتظار طول کشید و من در این مدت به زنده بودنش امید داشتم. ۹ سال، هر شب صدایش را در گوشم میشنیدم که میگفت: «مامان، دعا کن شهید شم ...»
نوید شاهد قزوین: خوابش را میدیدید؟
مادر شهید محمدرضا توکلی: هر موقعی که خواب میدیدم فرزندم جای خوبی بود، بغلش میکردم. آخرین بار دیدم، ایستاده پشت ضریحی شیشهای، جایی بلند و نورانی، خندان، آرام… و دست من دیگر بهش نمیرسد. فهمیدم که دیگر خبری در راه است.
نوید شاهد قزوین: چه حسی داشتید وقتی پیکر مطهر فرزندتان را بعد گذشت ۹ سال ملاقات کردید؟
مادر شهید محمدرضا توکلی: از زمان اعزام پسرم به جبهه، نه فراموشش کرده بودم، نه دلم با رفتنش آرام گرفته بود. فقط هر روز یک گوشه از خانه، جایش را خالیتر حس میکردم. انگار هیچوقت نبود که نبودنش را باور کنم. من دعا کرده بودم. برود، اما هرگز فکر نمیکردم رفتنش، این همه سال طول بکشد. وقتی خبر آمدن پیکر مطهرش را آوردند، بغضی که ۹ سال بود گلویم را گرفته بود، شکست. با آمدنش میان پیکرهای مطهر شهدای تفحص شده رفتم. ردیف ردیف کنار هم بودند. هرکدام با اسم و نشانی بودند بوسهای زدم به نام و پلاک محمدرضا که از سفر بازگشته است. اشک امانم را بریده بود. بازگشت پسرم پایانی برای من نبود، بلکه آغازِ آرامشی بود که در همه این سالها دنبالش میگشتم.
نوید شاهد قزوین: اکنون بر سر مزارش چه دردودلی با فرزندتان میکنید.
مادر شهید محمدرضا توکلی: هر وقت به مزار پسرم میآیم، برایش قرآن میخوانم. هر زمان هم، برایم مشکلی پیش آمده دعا کردم و حاجتم را داده است.
نوید شاهد قزوین: دعا بفرمایید.
مادر شهید محمدرضا توکلی: انشاءالله انقلاب اسلامی تا ظهور آقا امام زمان(عج) پایدار بماند، خدا رهبرمان را حفظ و دشمنهای اسلام را نابود کند.