«بابا! دوست دارم توی بیابونا باشم. دوست دارم عین فاطمه زهرا (س) قبرم مخفی بمونه.» نوید شاهد سمنان در سالروز شهادت، توجه شما را به زندگی شهید والامقام «محمدعلی تک» جلب می‌کند.

می‌خواهم مانند حضرت زهرا قبرم مخفی بماند

به گزارش نوید شاهد سمنان؛ در نیمه مرداد ۱۳۴۴ وقتی آسمان کویری شهر پر از ستاره می‌شد همه دست‌ها رو به آسمان قد کشیده بود تا پسری در خانواده محمدرضا چشمانش را باز کرد. نامش را محمدعلی گذاشتند. نگاهش عمیق بود و دورپیما، تا روشنای ستارگان بالای سرش.

بسیجی مخلص پیرو ولایت

شهید محمدعلی تک تحصیلاتش را تا سوم متوسطه در زادگاهش دامغان گذراند. نوجوان که بود در کنار دوستانش از بسیجیان مخلص پیرو ولایت شد. از همان جوانانی که تا آخرین نفس در راه ولایت سر باختند. محمدعلی خوب می‌دانست که آب و نان، بی عشق و معرفت دوست، بال پرواز نمی‌شود. در گریه‌های شبانه‌اش، در زمزمه‌هایی که با پدر داشت و در گمنامی‌اش می‌توان فهمید.

می‌خواهم مانند حضرت زهرا قبرم مخفی بماند

پدر محمدعلی نقل می‌کند: «کنجکاو شده بودم. دوست داشتم بدانم چه می‌گوید اما صدایش فقط در حد زمزمه بود. گفتم: «لا اله الا الله» تسبیح را یک‌بار دیگر چرخاندم و گفتم: «این دور چهارمه. پسرجان! چرا این قدر دور اتاق می‌چرخی؟ چی با خودت می‌گی؟» ایستاد و گفت: «هیچی بابا، با شما نیستم.»

شیخک تسبیح را با انگشت اشاره نگه داشتم و گفتم: «بیا باباجان! گفتی فردا اعزام داری. محض خاطر تو کارم رو معطل گذاشتم. بیا می‌خوام این شب آخری یه خرده با پسرم اختلاط کنم.» سرش را پایین انداخت و همان جا دوزانو نشست. گفتم: «خب! اگه بابات محرم دلته بگو ببینم چی داشتی با خودت می‌گفتی؟»

نگاهم کرد اما انگار فکرش جای دیگری بود. منتظر بودم. آرام گفت: «بابا! دوست دارم توی بیابونا باشم. دوست دارم عین فاطمه زهرا (س) قبرم مخفی بمونه. باباجان! شما همیشه به ائمه اطهار اقتدا می‌کردین؛ حالا هم ازتون می‌خوام مثل حضرت زینب (س) برام صبر کنین. حتی اگه یک مشت استخوان براتون بیارن.»

یک دفعه قلبم مثل دانه‌های تسبیحی که در دست داشتم فرو ریخت. سیزده سال در فراق استخوانی از او صبر کردم.»

در هر گلبرگش رازی نهفته بود

او گلی بود که در هر گلبرگش رازی نهفته بود و با هر رویشی رازش عمیق‌تر می‌شد؛ پس پای در میدان نهاد و عملیات رمضان را پشت سر گذاشت. حال و هوای جزیره دلش را آشفته کرده بود. خاطرات یاران شهیدش دنیا را برایش حقیر و تنگ کرده بود و از حقارت دنیا بس ملول بود. بیش از دویست و ۴۵ روز از حضورش در میدان‌های رزم گذشت و این افسرده حالی تا هفتم اسفند ۱۳۶۲ ادامه پیدا کرد. نبرد جزیره مجنون همچنان ادامه داشت. هم‌نوایی دوستان شهیدش، عملیات خیبر و بوی نیزارهای نیمه سوخته، دلش را می‌برد تا خیمه‌های نیمه سوخته کربلا.

پس محمدعلی این مجنون بیدل، سر از پا نمی‌شناخت و بی‌تاب، لحظه‌ها را شماره می‌کرد تا به آرزویش رسید و غرق دریای دلدادگی‌اش شد. گمنامی این آرپی‌جی‌زن شجاع، سیزده سال به طول انجامید و پیکر رشیدش پس از آن دوری و دیری، در روز عاشورا به بهشت شهیدان شهرش بازگشت.

 

انتهای پیام/

 

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده