زندگی نامه و خاطرات شهید محمدباقر حصاری؛
نوید شاهد - شهید محمد باقر حصاری از شهدای والامقام نیشابور، در زندگانی خود به گونه ای خالصانه و جسورانه قدم به قدم انسانیت و بندگی را به حد کمال رساند که حتی برای شهادت حتی لحظه ای درنگ نکرد.

زندگی نامه و خاطرات شهید محمدباقر حصاری

به گزارش نوید شاهد خراسان رضوی، شهید محمدباقر حصاری - فرزند غلامرضا در دوم خرداد ماه سال ۱۳۱۵ چشم به جهان گشود. رزق و روزی او زیاد بود. در دوران کودکی جهت آموختن قرآن به مکتب خانه رفت و از خود علاقه ی وافری نشان داد و در تجوید قرآن پیشرفت کرد. در هنگام بیکاری به پدرش کمک می کرد. زمانی که کشتی می گرفت دستش شکست و از سربازی معاف شد. بنابراین پدرش دکان موتورسازی برای او باز کرد؛ چون علاقه ی زیادی به موتور سازی داشت.

نصرت حصاری می گوید: «یک شب که بسیار باران می آمد، با فرزندم به خانه ی او رفتم. ایشان اثاثیه‌ی خود را سوار ماشین کرد و در مغازه ای که درست کرده بود، رفت. آن جا جای زیادی داشت. به او گفتم: چرا در این خانه می خواهید بنشینید؟ گفت: می خواهم زودتر در همین جا خانه ام را بسازم. فرزندم مریض بود. ما را به دکتر برد. سپس برای این که همسرم ناراحت نشود، بچه را در پالتو خود قرار داد و به آغوش کشید سپس ما را به منزل خودمان رساند.»

خواهر شهید همچنین می گوید: «دخترم در سپاه دانش قبول شد و قرا بود که درس بخواند. شهید او را پنهانی تعقیب کرد و نظاره گر دخترم بود. بعد بد من گفت: رحمت به شیری که به او دادی. دخترت را بفرست هرجا که می دانی چون حجاب دارد. هر جا می خواهی او را بفرست.»

محمدباقر حصاری با خانم معصومه شمس ازدواج کرد. که ثمردی این ازدواج و فرزند به نام‌های: زهرا (متولد چهارم بهمن ماه ۱۳۳۸)، ابوالفضل (سوم دی ماه سال ۱۳۴۰)، حبيبه اول آذر ماه سال ۱۳۴۲)، غلامحسین (دوم خردادماه ۱۳۴۶)، خدیجه (دهم بهمن ماه سال ۱۳۴۷)، محمدرضا (پانزدهم شهریور ماه سال ۱۳۵۰)، نیره (بیست و نهم شهریور ماه سال ۱۳۵۶)، هادی سی ام شهریور ماه سال ۱۳۵۷) و نرجس (متولد سال ۱۳۶۳) می باشد.

شهید قبل از انقلاب اعلامیه های امام را پخش و در تظاهرات شرکت می کرد. خانواده ی او نان می پختند و او آن‌ها را در بین تظاهر کنندگان تقسیم می کرد. به خاطر رفتن به راهپیمایی، صاحب کارش او را از مغازه بیرون کرد و حقوقش را نداد. او نیز می گفت: «مسأله ای نیست. من نیازی به حقوق ندارم.»

همسر شهید می گوید: «قبل از انقلاب یک روز صبح از خواب بیدار شد و به من گفت: خواب دیدم که سوار اسب سفیدی هستم. بالا رفتم و با یک عده کتابی را برداشتیم که تعبیر آن این است: شاه را بیرون می کنیم. در همان دوران مابه مسجد گوهرشاد برای خواندن نماز عید رفتیم. در آنجا مأمورین همه را بیرون کردند. توی خیابان‌ها عده ای تظاهرات می کردند و عکس امام خمینی را در دست داشتند.»

خواهر شهید می گوید: «در زمان طاغوت روزانه، نمی توانستیم درس بخوانیم، شبانه می رفتیم. شب‌ها که از مدرسه برمیگشتم، سرم پایین بوده به راهم ادامه می‌دادم. یک شب در حین رفتن، دستی به شانه ام خورد. دیدم که محمدباقر است، گفت: «به خاطر علاقه ای که به درس داری، من شب‌ها تو را تنها نمی گذارم.» اوایل انقلاب شب‌ها با چوبدستی توی شهر و توی خیابان‌ها برای مردم جانفشانی و از حریم و ناموس آنان دفاع می کرد. در سال ۱۳۵۹ . که بسیج تشکیل گردید - وارد بسیج شد. از آدم‌های دروغگو نفرت داشت و می گفت: «آدم دروغگو دشمن خداست. برای مال دنیا نباید دروغ گفت؛ حتی اگر انسان جانش در خطر باشد.» با افراد مستضعف رابطه داشت. در مقابل مشکلات صبر زیادی از خود نشان می‌داد در زندگی قناعت را پیشه کرده بود. رساله های مراجع تقلید را می خواند و به دیگران آموزش می‌داد.

یکی از دوستان شهید می گوید: «برای مراسم عقد که مشکلاتی داشتم، او از جیب خود خرج کرد، مبلغ ۲۰ هزار تومان داشت که نصف آن را به من داد و بقیه را برای خانواده ی خود خرج کرد. در زمان عروسی نیز خیلی خرج کرد.» یک نماز قضا نداشت. نماز شبش ترک نشد. او حق مظلوم را از ظالم می گرفت. از استکبار خوشش نمی آمد.

محمدرضا براتی - دوست شهید. می گوید: «فردی فرشی را بافته بود و می‌خواست مزدش را بگیرد که طرف مزدش را نمی داد و کار به کتک کاری رسید. محمدباقر آنها را صلح و صفا داد و مرد مزدش را گرفت. او علاقه ی خاصی به امام داشت، وقتی اسم امام را می شنید گریه می‌کرد. زمانی که انقلاب پیروز شد و بسیج و سپاه تشکیل گردید، به بنیاد پیوست. شهید در بنیاد مستضعفان جزو هیئت هفت نفری بود. وقتی که امام اعلام کرد: «جنگ مهم تر از هر کاری است» از بنیاد بیرون آمد و به سپاه پیوست او برای اسلام و پیروزی آن و حفاظت از ناموس مردم و قرآن به جبهه های حق علیه باطل رفت. می‌گفت: «رفتن به جبهه و جنگ واجب است چون مملکت در خطر است. او در همان زمان قرار بود که به مکه برود؛ ولی با شروع جنگ تحمیلی به جبهه رفت. می گفت: «مکه همین جبهه ها است.» او می گفت: «اگر لحظه ای از جنگ غافل شویم، دشمن بر ما مسلط می شود. امکانات ما محدود است و در حد کفایی است باید از این امکانات درست مصرف کنیم.» در زمان جنگ خوب نمی خوابید و همیشه بیدار بود. در خط اول جنگ بود. آن طور نبود که دیگران را بفرستد، بعد خودش برود. همیشه پیش قدم بود. اول خودش می رفت، بعد نیروهایش پشت سر او می آمدند. در پشت جبهه بسیار فعال بود و برای جبهه نیرو جمع می‌کرد. می‌گفت: مال دنیا می ماند، باید برای آخرت کاری کرد.»

همرزم شهید علی اکبر شبانی - می‌گوید: «من هر وقت از شب بیدار می‌شدم او را در حال خواندن نماز شب پیدا می‌کردم.» همچنین می گوید: «حدود ۶۰ نفر از استان خراسان به جبهه اعزام شدیم در پادگان امام حسن تهران قرار بود که به ما آموزش بدهند. وقتی که از آقای حصاری پرسیدیم: کجا آموزش خواهند داد؟ گفت: ما تحت فرمان امام هستیم. هر جا که صلاح باشد آموزش را خواهند داد. در اهواز یک هفته آموزش دیدیم که جنگ حصر آبادان شروع شد. شهید می گفت: دعا کنید که با این آموزش کم بتوانیم بر دشمن پیروز شویم.»

نصرت حصاری می گوید: «زمانی که برادر شهیدم پایش در گچ بود، می‌گفت: خداکند هرچه سریعتر پایم خوب شود، چون می خواهم به جبهه بروم. به او گفتم: با این پای گچ گرفته، چه طور می‌خواهی به جبهه بروی. گفت: دوست دارم در جبهه باشم، در اینجا می خواهم چه کار کنم؟»

زمانی مادرش از نگهداری بچه های او احساس ناراحتی کرده بود که شهید حصاری به ایشان گفته بود: «من هرچه در جبهه خدمت می کنم، مال تو باشد و هرچه شما برای بچه های من زحمت می‌کشید مال من باشد.» وقتی که در جبهه بود، برای خانواده اش کمتر نامه می فرستاد. میگفت: «اگر برای شما نامه بفرستم، شما چشم براهید.» هر زمان که وضو می‌گرفت، به امید شهادت بود. دوست داشت که با وضو شهید شود.»

زهرا حصاری - فرزند شهید - می گوید: «آخرین باری که پدرم به خانه آمد، پایش مجروح بود. یک پایش از دیگری کوتاه تر بود. گفت: می خواهم به جبهه بروم. گفتم: پدرجان، شما که مجروح هستید. پایتان کوتاه شده است. گفت: یک پاشنه ی کفشم را بلندتر گرفتم و اشکالی ندارد. شاید این آخرین باری باشد که شما را می بینم. شاید دیگر برنگشتم و به شهادت رسیدم. و دیگر برنگشت.»

خواهر شهید می گوید: «آخرین باری که او را دیدم در خیابان بود. می‌گفت: این دفعه کارهایم پیچیده است؛ باید زود بروم. او حتی پیش خانواده اش نرفت پیش مادرش و مادر همسرش نیز نرفت. این آخرین باری بود که او را دیدم. محمدباقر حصاری در مورخ 1363/12/22 در جزیره‌ مجنون به شهادت رسید و پیکرش در منطقه ی عملیاتی باقی ماند.

شهید در وصیت نامه ی خود می گوید: «از شما مردم مسلمان و متعهد تقاضا دارم که آیهی «واعتصموا بحبل الله جميعا ولا تفرقوا» را احیا نمایید. اتحاد را هرچه بیشتر حفظ کنید و از شایعات تا حد توان جلوگیری نمایید.»

همچنین می گوید: «تا جنگ هست از کمک تا حد توان دریغ نورزید و مساجد را غریب نگذارید. و نماز را هرچه بیشتر با جماعت بخوانید و به مزار شهدا هرچه بیشتر سر بزنید و از بازماندگان شهدا تقدیر نمایید تا جنبه همدردی و تشویقی داشته باشد و یتیمان شهدا را نوازش کنید تا خدا بر شما رحمت فرستد و فرزندان خود را در پیش فرزندان شهدا نوازش نکنید چون باعث رنجش دل آنها خواهد شد.»

و در جایی دیگر می گوید: «توصیه ی دیگرم به برادران کشاورز می باشد. برادرم، هر دانه بذری که بیفشانی، تیری بر قلب دشمن رهاکردی. هر قطره آبی را که رهاکنی و به زراعت نرسانی، قطره خونیست که از خون شهدای اسلام به هدر داده ای.»

همچنین می گوید: «عرایض این بنده حقیر به برادران کاسب بازار می‌باشد. برادرم، شما که در سنگر کسب قرار گرفتید، مواظب باشید که از هر قشری به خطر سقوط نزدیک تر هستید و باید دینت از تمام اقشار قوی تر باشد تا بتوانید از خطر سقوط خود جلوگیری نمایید؛ این نمی شود مگر با در نظر گرفتن حق مردم انصاف در کسب و حرمت خون شهدا را در نظر گرفتن از فرزندانم چه پسر، چه دختر تقاضا دارم که از اسلام دست برندارند و پسرانم راه مرا ان شاء الله به ادامه دهند و سعی کنند که سلاح مرا بر زمین و امام را تنها نگذارند و اسلام را پشتیبان و در میان مردم با احترام باشند.»

 

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده