روایت هایی از زندگانی شهید حسین پور؛
نوید شاهد - همسر برادر شهید علی اکبر حسین پور برزشی نقل می کند: «خواب دیدم که سر کوچه ی منزل ما میزی است و شهید سریع دفترها را امضا می کند و عده ای در آن جا رژه می روند. سه روز بعد که خبر شهادت ایشان را به ما دادند، همان صحنه هایی که در خواب دیدم تعبیر شد. عده ای پاسدار رژه می رفتند و سرود می خواندند.»

زندگی نامه و خاطرات شهید علی اکبر حسین پور برزشی

به گزارش نوید شاهد خراسان رضوی، شهید علی اکبر حسین پور برزشی - فرزند حسین - در دوم خردادماه سال ۱۳۳۵  در شهرستان مشهد متولد شد. مادرش می گوید: «قبل از تولدش خواب دیدم که سیدی به نزد من آمدند و گفتند: فرزندت پسر است، سرش علامتی دارد، شخص بزرگی می شود، نامش را علی اکبر بگذارید. ما آن موقع نمی دانستیم که شهید یعنی چه؟ از شهید چه کسی بزرگتر می تواند باشد؟

کودکی آرام بود. برای یادگیری قرآن به مکتب رفت. بعد از دو ماه خواندن قرآن را آموخت و استادش او را بسیار تشویق می کرد. سه سال از دوره ی ابتدایی را در مدرسهی عسکریه و دو سال دیگر را در مدرسه ی جوادیه گذراند. شاگرد زرنگی بود و به همین خاطر عکسش را در تابلوی اعلانات جلوی در مدرسه نصب کرده بودند. پس از آن در هنرستان در رشته ی برق تحصیل نمود. پس از اخذ دیپلم | در مغازهی الکتریکی به کار مشغول شد. زمانی که در مدرسه به آنها غذا و یا خوراکی می دادند، او آنها را به بچه های دیگر می داد. با کت و شلوار به مدرسه نمی رفت. می گفت: «ممکن است بچه ها نداشته باشند و وقتی مرا بینند ناراحت شوند.» او شلوار نو را با پیراهن کهنه می پوشید. به پدر و مادرش احترام می گذاشت. اگر از خواهر و برادرانش کسی بلند با پدر و مادرش صحبت می کرد، به آنها تذکر میداد و می گفت: «شما باید اجترام پدر و مادر را داشته باشید و خجالت بکشید که با آنها بلند صحبت میکنید.» با افراد خانواده بسیار مهربان بود. خواهرش را برای گردش بیرون می برد.

منصوره حسین پور - خواهر شهید می گوید: «ایشان حدیث و آیه های کوتاه قرآن را روی برگه می نوشتند و به ما میدادند تا آنها را حفظ کنیم و اگر حفظ میکردیم برایمان جایزه میگرفتند. من یک دعا را حفظ کرده بودم که ایشان بسیار خوشحال شدند و برای من جایزه گرفتند.»

در کارهای خانه به پدر و مادرش کمک می کرد. نسبت به حلال و حرام مقید بود.

در اوقات فراغت علاوه بر ساختن کاردستی مجله های سپاه دانش، کتاب های سیاسی - علمی، کتابهای شهید مطهری، رسالهی امام، اصول کافی، مکارم الاخلاق و بیشتر کتابهای تخصصی رشته ی برق را مطالعه میکرد. همچنین به ورزش شنا می پرداخت. به نماز اول وقت و نظم در کارها مقید بود و دیگران را هم تشویق می کرد. علاقه ی زیادی به تعمیر وسایل برقی داشت. وسایل مختلفی را هم درست می کرد. از جمله دستگاه بیسیمی درست کرده بود که به وسیله ی آن با پسر همسایه در آن طرف خیابان صحبت می کرد. همچنین وسیله ای درست کرده بود که با گرفتن نیرویی از زمین لامپ ها روشن میشد. به وسیله یک دستگاه ضبط بزرگ و چند ضبط کوچک نوارهای امام را تکثیر می کرد و در اختیار دیگران قرار میداد. بابیسیم مکالمات ساواک را میشنید که یک بار به او شک کردند و با رفتن به منزلش و تمام وسایل او را گشتند، ولی چیزی نیافتند. علی اکبر اعلامیه پخش می کرد، به راهپیمایی میرفت و با ماشینی که داشت، تمام خانواده اش را نیز به تظاهرات می برد. شبها در پشت بام «الله اکبر» میگفت. زهرا اسود یزدی - مادر شهید . می گوید: «وقتی که او الله اکبر میگفت. همه ی همسایه ها از خاندها بیرون می ریختند و الله اکبر میگفتند. در همسایگی ماکسی بود که در کاخ شاه آشپز بود. در خانه ی او همه ی همسایه ها جمع می شدند و الله اکبر میگفتند. برادر شهید محمدابراهیم حسین پور - می گوید: «نوارهای امام را به خانه می آورد و به توزیع اعلامیه های امام می پرداخت. ساواک به او شک کرد و مورد تعقیب بود. ساواکیها به خانه آمدند و همه جا را گشتند، ولی چیزی نیافتند. از نوارهای امام در ضبط بود. آنها ضبط را روشن کردند و به لطف خدا من و خواهرم گفتيم صدای آقای فلسفی است و آنها متوجه نشدند که نوار مال امام است.» به پخش عکسهای امام و چسباندن آنها به در خانه ها می پرداخت. از راهپیمایی ها عکس میگرفت و برای تبلیغات از آنها استفاده میکرد.

پدر شهید حسین حسین پور - میگوید: «در زمان طاغوت هرجا که برای سیم کشی می رفتند، اگر در آن خانه تلویزیون بود، غذا نمیخوردند. میگفتند جایی که تلویزیون باشد، ملائکه پا نمی گذارند. تلویزیون حرام است . بسیار شجاع بود. از ساواکیها نمی ترسید. حرفش را می زد و خدا هم می کرد. از ساواک متنفر بود. با افرادی که در جلسات قرآن حضور داشتند رفت و آمد میکرد. نوارهای آقای کافی و فلسفی را گوش می‌داد. در اوایل انقلاب با عده ای از هم سن و سالانش به نگهبانی از منازل همسایه ها می پرداخت. تمام خانه های محل را سیم کشی کرده بودند و توسط یک زنگ که در پایگاه اصلی وصل بود، می توانستند در صورت مشکل همسایه ها را کمک نمایند و علی اکبر حسین پور در این کارها همیشه پیشقدم بود. دومین کمیته را در مسجد جوادالائمه (ع) تشکیل دادند و در آنجا به محافظت از محله و یا هر جایی که نیاز بود می پرداختند. در آن کمیته کسانی بودند که بعد وارد سپاه شدند و یا در جبهه ها به شهادت رسیدند. با تأسیس بسیج وارد این نهاد شد. ) تمام وقتش در خدمت بسیج بود. به نگهبانی می پرداخت و بعد از مدتی به سپاه پاسداران انقلاب اسلامی پیوست. هر جا که نگهبانی سخت تر بود او همیشه پیشقدم میشد. بعد از پیروزی انقلاب اسلامی به صورت خبرنگار فعالیت می کرد و از تظاهرات و راهپیمایی ها عکس میگرفت. بعد از مدتی مسئول برق کل سپاه شد. کارهای مخابراتی سپاه را هم او انجام می داد. هر کاری که توسط ایشان صورت می گرفت، برای اولین بار بود که در سپاه انجام می شد. دوست داشت به تکنیک های روز دست یابد. در رشته اش تر بود. طراحی سایت ها، انتخاب سایت ها، روی ارتفاعات و طریقه ی نصب آنها همه از محاسبات او بود.

احمد کهدویی - دوست شهید . می گوید: «آقای حسین پور فردی منظم، دقیق، تمیز و نمونه بود. محل کارمان یکی بود. هر روز با هم بودیم. در راه اگر اذان میگفتند، همان جا نگه می داشت، به مسجد میرفت و نماز را سر وقت می خواند.»

فردی بود که هر روز صبح زیارت عاشورا می خواند. شبهای جمعه یا در حرم مطهر امام رضا(ع) یا در مهدیه و یا در مزار شهدا بود.

همسر شهید می گوید: «آرزو داشت به مکه برود فقط برای زیارت و می گفت: اگر به مکه برویم هیچ سوغاتی نمی آوریم. دوست داشت به زیارت امام حسین (ع) برود. میگفت: دوست دارم در ماه محرم و در روز عاشورا و تاسوعای امام حسین (ع) روضه بخوانم. همیشه این دعاها را می گفت: خدایا، حلاوت عبادت را به ما بچشان، خدایا گناهان ما را ببخش.»

با شروع جنگ تحمیلی برای دفاع از میهن و اسلام به جبهه های حق علیه باطل شتافت. برای رضای خدا به جبهه رفت. میگفت: «باید دینی را که به انقلاب و امام دارم ادا نمایم.»

برای دفاع از دین، ناموس و اسلام جبهه را بر همه چیز ترجیح داد.

در عملیات های فتح بستان، والفجر یک، والفجر مقدماتی، کربلای ۴ و ۵ حضور داشت.

تمام وقتش را صرف کارهای جبهه می کرد. به دنبال کارهای عملیات بود و استراحت نداشت. میگفت: «کار واجب تر است.»امه به سرکشی از واحدهای مخابراتی لشکر از نظر تعمیراتی، جوشکاری و غیره می پرداخت. مدتی مسئول مخابرات تیپ جوادالائمه (ع) بود و بعد مسئول مخابرات تیپ ویژه ی شهدا شد. قائم مقامی سپاه سوم قدس را نیز برعهده داشت.

در جبهه ابتکاراتی داشت؛ در عملیات والفجر ۸ با کمک یکی از مهندسین سپاه توانستند بیسیمی را اختراع کنند که می توانستند مکالمات بشنوند. در پشت جبهه به تعمیر بیسیم های خراب می پرداخت.

او پیروزی اسلام را می خواست. بسیار فعال بود و بسیاری از ارتشیان و سپاهیان می خواستند که با آنها همکاری کند. اگر کسی به امام، شهدا و انقلاب حرفی می زد، بسیار ناراحت میشد.

منصوره حسین پور - خواهر شهید - میگوید: «از جبهه چیزی نمیگفت. میگفت: نباید راز جبهه را گفت. ایشان فقط یک بار از معجزه ای که در یکی از عملياتها رخ داده بود، برای ما تعریف کردند و گفتند: در منطقه ای که بودیم هوا بسیار سرد بود و باید نیروها را به پشت جبهه می بردیم، همچنین مهمات و وسایل را با الاغ به پشت جبهه منتقل می کردیم. شب بود و جایی دیده نمیشد. مسیر را چند بار رفتیم و آمدیم، مشکلی نبود. صبح که نیروها را به پشت جبهه می بردیم، الاغ هایی که وسایل را حمل می کردند روی مین رفتند که ما متوجه شدیم این منطقه پر از مین است. با وجودی که شب ما همین مسیر را چندبار رفته بودیم. این معجزهی خداوند بود که الاغ ها از بین بروند و نیروهاسالم بمانند و شب هیچ اتفاقی نیفتد.» با افراد مجموعه اش بسیار رفتارش خوب و از حق و حقوق آنها دفاع می کرد. اهل شوخی بود. بسیار منظم بود. در کارهای نظامی که نظم بزرگترین امتیاز را دارد، او این امتیاز را داشت.

همسر شهید می گوید: «وقتی از ایشان سؤال میکردیم که مسئولیت شما در سپاه چیست؟ می گفتند: یک فرد عادی. سمتشان را تا زمان شهادت نفهمیدیم. بعد از شهادت ایشان فهمیدیم که قائم مقام فرماندهی مخابرات بودند. بسیار متواضع بودند. با این که مرخصی زیادی را طلبکار بودند، ولی هیچ وقت به مرخصی طولانی مدت نمی آمدند.»

در سال ۱۳۶۳ با خانم محبوبه پارسائیان پیمان مقدس ازدواج بست. مدت زندگی مشترک آنها سه سال بود. همسرش می گوید: «ایشان پاسدار بودند و من چون پاسداران را دوست داشتم و او فردی با ایمان بود، جواب مثبت دادم.» در روز تولد امام حسین (ع) عقد کردیم. ایشان به من گفتند: اشکالی ندارد که من با لباس سپاه سر سفره ی عقد بنشینم.» گفتم: «من افتخار میکنم.»

او ثمره ی ازدواج آنها یک پسر است که در تاریخ 1364/03/26 به دنیا آمد. نام فرزندش را به یاد بود برادر شهیدش هادی گذاشت. با همسرش بسیار مهربان بود و تا همسرش سر سفرهی غذا نمی آمد، لب به غذا نمیزد. همسر ایشان می گوید: «به نماز مقید بود. در سر سفره ی عقد از من پرسیدند: آیا نمازتان را خوانده اید؟ تا صدای اذان را می شنیدند، بلند میشدند، وضو میگرفتند و نمازشان را می خواندند. به من هم می گفتند: شما بیایید نمازتان را بخوانید. بعد از مراسم عقد، اولین جایی که رفتیم حرم مطهر امام رضا(ع) بود.» همچنین می گوید: «من به ایشان احترام می گذاشتم، و در انجام هر کاری سعی می کردم از ایشان اجازه بگیرم. خانواده ی مادرم می خواستند به عروسی بروند و من آن جا بودم. از شهید که در اسلام آباد بود میخواستم اجازه بگیرم که با خانواده ام به عروسی بروم. ایشان به شوخی گفتند: تو از آن جا تلفن کرده‌ای که اجازه بگیری؟ بعد گفتند: نه. ولی دوباره گفتند: شوخی کردم بروید. من حرف ایشان را قبول کردم، ولی نتوانستم به عروسی بروم. وقتی فهمیدند که من به عروسی نرفته ام، گفتند: خداوندا، تو را شکر که همسری خوب نصیب من کرده ای، کمکم کن تا همسری خوب برایش باشم. کتاب های مکارم الاخلاق و اصول کافی را برایم خریده بودند تا مطالعه کنم. در خواندن قرآن مشکل داشتم که ایشان به من قرآن را یاد دادند. به کلاس احکام میرفتم. به ایشان گفتم: دوست دارم که درسم را ادامه دهم. کتابهای درسی برای من تهیه می کردند تا ادامه تحصیل دهم. اگر خودشان در منزل نبودند به خانواده ام سفارش می کردند: از آموزش و پرورش وقت امتحان را سؤال کنید که همسرم در جلسه ی امتحان شرکت کند. حتی رانندگی را نیز به من یاد دادند. میگفتند: باید همه کار یاد بگیرید تا در صورت لزوم از آنها استفاده نمایید.» همسر شهید می گوید: «زمان رفتن ایشان به جبهه به بدرقه شان رفته بودم که ایشان گفتند: مبادا گریه کنید، دوست دارم همیشه با لب خندان به بدرقه‌ام بیایی. با این که من ناراحت بودم ولی ظاهرم را شاد نشان می‌دادم.»

همچنین می گوید: «زمانی که پسرم بزرگتر شد، همراه ایشان به منطقه رفتیم. ایشان در تیپ ویژه ی شهدا همراه با شهید کاوه بودند. ایشان مدام در جبهه بودند. به همین خاطر دوست داشتم که در کنار ایشان باشم. بعد از مدتی که ماموریت داشتند به اهواز بروند، من هم به همراه ایشان به اهواز رفتم. شهر خالی از سکنه بود، در آن جا تنها بودم. ولی همین که شهید در کنار من بود، برایم کافی بود. آن جامدام توسط دشمن بمباران می‌شد. شهید به من گفته بود: زمان بمباران هر جایی که خرابی کمتری داشته باشد. آن جا پناه بگیرید. در اهواز بمباران شد. اصلا امنیت نبود. در آن روز بد کنار در حیاط رفتم تا کمتر آسیب ببینم. ولی بمبی در نزدیکی خانه ما خورد که در اثر موج انفجار در حیاط حالت خمیدگی پیدا کرد و با گفتن «یا ابوالفضل» به حالت اول درآمد. تمام وسایل شکست مردم از ترس بیرون دویدند. آمبولانس‌ها در رفت و آمد بودند. در همین شلوغی شهید خودش را به ما رساند و پرسید: خوب هستید. کسی آسیبی ندیده است. ولی با همدی این مشکلات احساس آرامش میکردم، چون در کنار ایشان بودم.»

همسر شهید به نقل از دوستان او می گوید: «دوستانش میگفتند: هر چه در جبهه بوده اید، بس است، برگردید و خانه تان را بسازید. ایشان می گفتند: این ها برای من مهم نیست، مهم خدمت کردن است. وقتی به مرخصی می آمد دنبال ساخت خانه بود. در طی یک روز توانست پروانه ی ساخت بگیرد و خداوند در کارها او را کمک می کرد.»

زمان برگشت از جبهه سعی می کرد کاری کند که زن و بچه اش در رفاه باشند. برای ساختن خانه از جایی وام و قرض نگرفت، چون نمی خواست گرفتار مال دنیا شود.

هدی حسین پور - برادر شهید . می گوید: «ایشان به خاطر اعتباری که داشتند، بسیاری از منافقین در صدد از بین بردن ایشان بودند. حتی به دروغ می گفتند: ایشان شهید شده اند. در سال ۱۳۶۵ بین عملیات کربلای ۴ و ۵ به مرخصی آمدم که دیدم چند نفر با لباس فرم سپاه به منزل ما آمدند و میگویند: برادر شما شهید شده است. برای تحقیق بیشتر به سپاه رفتم، ولی آنها گفتند: برادرتان سالم است. وقتی برادرم را دیدم و ماجرا را برای ایشان تعریف کردم، گفتند: آنها منافقین بوده اند.»

همسر شهید می گوید: «از اهواز به مشهد تلفن کردیم، برادر شهید با خوشحالی پرسید: علی اکبر شما خودت هستی؟ ایشان گفتند: بله. برادرشا گفتند: عده ای با لباس سپاه به خانه ی ما آمدند و گفتند: «برادرتان شهید شده است؟ ایشان گفتند: آنها منافقین بوده اند. من تا شهادت خیلی راه دارم. ایشان از شهید محراب صحبت می کردند که با لب تشنه شهید شدند. بدنم لرزید. پلاکشان را گرفتم و گفتم: نمی خواهم شما شهید شوید. دوست دارم من به جای شما شهید شوم. ایشان گفتند: اگر شهید شدم، شهید گمنام هستم، چون پلاک ندارم. ناراحت شدم و پلاکشان را دادم.»

به خانواده های شهدا احترام می گذاشت. می گفت: «در حضور خانواده های شهدا نخندید، چون آنها ناراحت میشوند.» اگر فرزند شهیدی را می دید در آغوش می کشید و بسیار گریه می کرد.

به خانواده اش توصیه می کرد: «حجابتان را رعایت کنید. با حجاب انقلاب را حفظ کنید. نماز را سر وقت بخوانید. طرفدار امام باشید. قرآن بخوانید. درستان را ادامه دهید. امام را فراموش نکنید، چون همه چیز این انقلاب به امام بستگی دارد. در مقابل مشکلات صبور باشید. راه امام و شهدا را ادامه دهید. برای دین خدا خدمت کنید. در زمان جنگ نمایشگاهی از مناطق جنگی درست کرد و به نمایش عموم گذاشت.

آرزوی شهادت داشت. وقتی که به مرخصی می آمد و خانواده اش خوشحال می شدند، می گفت: «چه فایده ای دارد اگر شهید نشوم.» او لیاقت شهادت را داشت.

پدر شهید می گوید: «هر کدام از فرزندانم که شهید می شدند قبل از شهادتشان خواب می دیدم که امام به منزل ما آمدند و غذا می خورند. که بعد یکی از فرزندانم شهید می شدند.»

همچنین می گوید: «ما جمعه ها به مهدیه می رفتیم. در آن جاکیفهای شهدا را می آوردند. کیفی شبیه کیف پسرم - علی اکبر - بود. بسیار گریه کردم. خداوند صبری به ما داد که تحملمان زیاد شد. وقتی پسر کوچکم - هادی - در ۱۲ بهمن ماه سال ۱۳۶۰ شهید شد، علی اکبر به من گفت: مادر، گریه نکنید و صبور باشید. وقتی که علی اکبر شهید شد، همسایه ها می گفتند: صدای الله اکبر او نشانه ی شهادتش بود.» همسر شهید می گوید: «قبل از شهادت ایشان خواب دیدم سیدی به منزل ما آمد و گفت: آقای حسین پور شهید شده اند. که خبر شهادت ایشان را به ما دادند. همسر برادر شهید نقل می کند: «خواب دیدم که سر کوچه ی منزل ما میزی است و شهید سریع دفترها را امضا می کند و عده ای در آن جا رژه می روند. سه روز بعد که خبر شهادت ایشان را به ما دادند، همان صحنه هایی که در خواب دیدم تعبیر شد. عده ای پاسدار رژه می رفتند و سرود می خواندند.»

احمد کهدویی - همرزم شهید . می گوید: «شهید علی اکبر حسین پور مسئول مخابرات بودند. در شمال عراق و در منطقه ی خرمال، هواپیماهای دشمن به بمباران منطقه پرداختند. ایشان در نفربر بودند که بمبی در نزدیکی نفر بر اصابت می کند و سر ایشان به سقف نفربر می خورد و میشکافد و ایشان به شهادت می رسند.» در روز مبعث حضرت رسول اکرم (ص) و در تاریخ 1366/12/26 در منطقهی غرب به درجه ی رفیع شهادت نایل گشتند. پیکر مطهر ایشان پس از انتقال به مشهد، در خواجه ربیع دفن گردید. بعد از شهادت او عده ای از اقوام و آشنایان عازم جبهه های حق علیه باطل شدند.

همسر شهید می گوید: «ایشان به افراد مستضعف طوری کمک می کرد که کسی متوجه نمی شد. بعد از شهادت ایشان ما خیلی چیزها را متوجه شدیم. در نوشته هایش آمده بود: مبلغی را به خانواده ی شهید ترابی بدهید تا دینی برگردنم نباشد. او روزه های قضایش را مینوشت تا بعد بتواند آنها را به جا بیاورد. او امام حسین (ع) را دوست داشت. می گفت: دوست دارم در ماه محرم روضه بخوانم. بعد از شهادت ایشان هر سال در ماه محرم روضه میخوانم. خانمی که برای مراسم روضه می آید، می گوید: من بیمه شدهی شهید حسین پور هستم.»

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده