نوید شاهد - روایت هایی از شهید محمد جواد قنادی از شهدای والامقام شهد مقدس مشهد را می خوانیم که سال 1360 در حین عملیات پاکسازی میدان مین به فیض شهادت نایل آمده است.

خاطراتی از شهید محمد جواد قنادی

به گزارش نوید شاهد خراسان رضوی، شهید محمدجواد قنادی، فرزند علی‌اکبر در اولین روز شهریور ۱۳۴۱ در مشهد به دنیا آمد. فضای مذهبی خانواده سبب شد که او نیز نوجوانی مذهبی بار بیاید و حلال و حرام، همیشه مدنظرش باشد. با شروع حرکات انقلاب در مشهد او نیز به جمع مبارزان علیه طاغوت زمانه‌اش پیوست و در توزیع اعلامیه و نوار و شعارنویسی مشارکت می‌کرد. هنوز می‌شود بعضی از شعارنویسی‌های او را بر برخی ساختمان‌های قدیمی شهر دید. پس از پیروزی انقلاب نیز تلاشش را برای برقراری امنیت و مبارزه با قاچاقچیان به‌کار گرفت و به عضویت سپاه درآمد.
 
در این راه و برای شناسایی گروه‌های قاچاقچی مدتی به عنوان شاگرد شوفر اتوبوس در مسیر مرز تایباد به مشهد فعالیت کرد. با شروع جنگ نیز همه تلاشش را کرد تا عازم جبهه شود. هوشیاری و چالاکی‌اش، سبب شد به عنوان یکی از نیرو‌های اصلی شناسایی در مناطق عملیاتی به‌کار گرفته شود. در نهایت ۱۰ خرداد ۱۳۶۰ در یکی از همین عملیات‌ها و در جریان پاک‌سازی میدان مینی در جبهه ا... اکبر به معبودش پیوست و چند روز بعد در حرم مطهر امام رضا (ع) به خاک سپرده شد.

* * *

نوجوان انقلابی
در دوران انقلاب روزی به منزل آمده بود و از مادرش برای چاپ و پخش اعلامیه‌های امام پول خواسته بود. گفته بود پول لازم داریم. مادرش گفته بود «من پولی ندارم.» بعد محمدجواد گفته بود «اگر اجازه می‌دهید کفشی را که از طرف ورزش به من داده‌اند، بفروشم با پول آن اعلامیه چاپ کنم!» محمدجواد، عضو تیم والیبال و فوتبال مدرسه بود و به همین دلیل کفشی را به او جایزه داده بودند که او هم با اجازه مادرش، آن را فروخته و اعلامیه چاپ کرده بود.

علی اکبر قنادی، پدر شهید          

* * *

مرید مولای متقیان
یک اسیر گرفته بود. پوتین‌های خودش را در آورده و به آن اسیر داده بود و خودش با پای برهنه تا پشت خط آمده بود. وقتی سؤال کردیم که «چرا این کار را کردی و پوتین‌های خودت را دادی به این اسیر؟» گفت «اِقتدا کردم به مولای خودم علی بن ابیطالب (ع)، زیرا وقتی بعد از ضربت خوردن برایش شیر آوردند، ابتدا به قاتل خودش داد.»

تقی تقویان، دوست و هم‌رزم شهید          

* * *

دعای شهادت
برگشته بود مشهد تا خانمش را عقد کند. با آمدن جواد به مشهد جنازه پسردایی‌ام را آوردند. جواد سرش را به دیوار می‌کوبید و می‌گفت «چرا او توفیق شهادت را داشت و من نه. ۳ ماه تمام در جبهه بودم.» چند روزی که مشهد بود مدام گریه می‌کرد. روز ختم پسردایی‌ام، مادر دعای سمات می‌خواند، آخر دعا حاجتش این بود که «خدایا ‍! پسر مرا شهید کن.» همه فامیل دست‌هایشان پایین افتاد و گفتند «این چه دعایی است؟» مادرم گفت «وقتی پسرم برای شهادت گریه می‌کند من چرا برای او نخواهم.» این‌طور بود که محمدجواد به آرزویش رسید.

صدیقه قنادی، خواهر شهید          

* * *

تبحر در خنثی سازی مین
یک روز صبح که از خط مقدم رد شده بودیم. در ارتفاعات رملی شویتییه بودیم که بعد به نام شهید شاهسوندی نام‌گذاری شد. عراقی‌ها در جلوی دهلاویه از این ارتفاعات عقب‌نشینی کردند و جلوی دهلاویه زرهی بسیار مستحکم تشکیل دادند. یک‌سره با تیر مستقیم بچّه‌ها را می‌زدند. در این میان چیزی که از پیشروی نیرو‌های ما جلوگیری می‌کرد، میدان مین جهنده‌ای بود که کسی شناختی درباره این مین نداشت. مین جهنده والمر، مینی که اگر تحریک شود از زمین می‌پرد بالا به شعاع چهل پنجاه متری نفرات را -به‌تمامی- شهید و مجروح می‌کند. هنگام رفتن و شناسایی به منطقه جلوی دشمن، متوجّه جنازه تعدادی از برادران ارتشی شدیم که در این میدان گرفتار شده بودند.

محمد جواد عصاران، هم‌رزم شهید محمدجواد خیلی با تأثّر گفت: فلانی این میدان را کی می‌خواهی باز کنی؟ تا کی می‌خواهد این میدان تلفات بگیرد؟ چنان حرفش جدی بود که دو نفر تصمیم گرفتیم میدان مین را پاک کنیم. محمدجواد تبحر خاصی نسبت به خنثی‌سازی مین داشت، اما این میدان خیلی خطرناک بود. آتش مستقیم عراق روی ما بود و هر لحظه ممکن بود ترکش یک گلوله تانک بخورد به شاخک یک مین و جهنّمی راه بیفتد.

هنگام خنثی‌سازی متوجّه یک انفجار در کنارم شدم. دیدم شهید دراز است. به سمتش رفتم. دست چپش به فاصله ۳ متری افتاده بود و سرش مثل سرورش اباعبدا... الحسین از بدن جدا شده بود.

محمدجواد عصاران، هم رزم شهید          

* * *

بی سر مثل مولایش
روز‌های زمستان که از مدرسه می‌آمد، می‌رفت نمک می‌آورد و کوچه را نمک‌پاشی می‌کرد. بعد می‌رفت خاک اره می‌آورد. شن می‌آورد، من که نگرانش بودم می‌گفتم: مادر جان سرما می‌خوری. می‌گفت: مامان شما راضی هستی عزیز خانم (پیرزن همسایه) زمین بخورد؟ این طور به کارش ادامه می‌داد و کوچه را پاک می‌کرد. روزی در دعا خواستم جواد شهید شود. همه می‌گفتند چرا می‌خواستی او شهید شود. همه تعجب کردند. گفتم وقتی سرش را به دیوار می‌زند، لابد از شهادت چیزی فهمیده که ما نفهمیده‌ایم! چند روز بعد که می‌خواست برود، آمد و گفت «مادر جان می‌روم، از من راضی باش.» گفتم از رفتنت ناراحت نیستم. خواست برایش دعایی بکنم؛ «یا سر نداشته باشم، یا تیر به قلبم بخورد، یا پودر بشوم.»
 
گفتم: این حرف‌ها چیست؟ برای چه می‌خواهی این‌طور باشی؟ گفت «دوست ندارم مجروح شوم، دوست ندارم اسیر شوم. نمی‌خواهم به خاطر جنازه من چند نفر دیگر مجروح شوند، سر که نداشته باشم می‌گذارند و می‌روند، پودر که شدم به همین صورت.» گفتم: راضی هستم به رضای خدا. از زیر قرآن ردش کردم تا برود. وقتی در حیاط را باز کرد، دیدم جواد سر ندارد. یک لااله الا ا... گفتم و بدرقه‌اش کردم. دو، سه روز قبل از شهادتش تلفن زد. قرار بود روز مبعث عقد کنند و سوم شعبان زنش را بیاورد. روز بعد از مبعث بود، فامیل‌ها آمده‌بودند و همه سیاه‌پوش.
 
مرد‌ها یک اتاق و زن‌ها اتاق دیگر و من به همه‌شان گفتم که آماده باشید جواد برای عروسی‌اش می‌آید. کسی چیزی نمی‌گفت. رفتم پایین و دیدم دخترم با خانم مهاجریان که پسرش تازه شهید شده بود، صحبت می‌کنند. گفتم: جواد شهید شده است. گفت: بله مامان جان! آن تاجی که روی سر آقای مهاجریان نشست روی سر ما هم نشست. گفتم: بی‌انصاف چرا زودتر به من نگفتید؟ زن‌ها شروع کردند به گریه. گفتم چرا گریه می‌کنید؟ هر که می‌خواهد گریه کند از خانه بیرون برود. اگر ما را دوست دارید جواد برای گریه شهید نشد. امام حسین (ع) هم برای گریه شهید نشد. بروید ببینید برای چه شهید شده؟ راهش را بروید، ننشینید گریه کنید. نمی‌خواستیم صدای گریه از این خانه بیرون برود که منافقان خوش‌حال شوند.

فاطمه صفوی شاملو، مادر شهید          

منبع : روزنامه شهرآرا

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده