سه‌شنبه, ۱۷ فروردين ۱۴۰۰ ساعت ۱۲:۴۵
نوید شاهد - «مزه محبت» عنوان داستانی از کتاب «سوغات کربلا» است که به زندگی شهید «حسن اقارب‌پرست» می پردازد. این داستان توسط «حمیدرضا گلچین» نوشته و از سوی «نشر شاهد» به چاپ رسیده است. در ادامه این داستان را می خوانید.

مزه محبت

نوید شاهد:

خودش از ما پرسید «آیا مایلید کلاس را درفضای باز برگزار کنیم؟» هرکسی چیزی گفت. رای‌گیری کرد، موافقان فضای باز، بیشتر بودند. هیچ وقت فکر نمی‌کردم در دوران سربازی با چنین مربی‌ای رو به رو شوم؛  کسی که نظر سربازان برایش اهمیت داشت. همین او را از دیگرا نظامیانی که در کلاس ‌ها و آموزش‌ها مربی ما بودند، تفاوت می‌کرد.

کلاس رزم انفرادی، کلاس خسته‌کننده‌ای است؛ این را سربازان گروهان دیگری که مربی‌شان کس دیگری بود، می‌گفتند. اما برای ما کلاس رزم انفرادی و کلاس بی‌سیم، دلنشین‌ترین کلاس‌ها بودند.  چون او مربی ما بود.

آن روز هم مثل همه روزها در گوشه دنجی از پادگان که استاد گفته بود، منتظر بودیم تا بیاید و کلاس شروع شود. جلسه پنجم از کلاس رزم انفرادی بود.

منظم به ستون ایستاده بودیم. سر ستون، چند نفری شروع به پچ پچ کردند. سرگروهمان فریادکشان از همه خواست  که  نظم را رعایت کنند تا اینکه عده‌ای از بچه‌ها او را به کناری کشیدند و نظم صف‌ها به هم ریخت. چند دقیقه بعد، سرگروه  همه را یک جا جمع کرد و گفت:« بچه‌ها، هر وقت که ما کلاس رزم انفرادی داریم، ستوان اقارب‌پرست توی آفتاب می‌ایستد و ما در سایه قرار می‌گیریم. امروز ما در آفتاب به خط شویم تا او در سایه قرار بگیرد.»

بچه‌ها همه پذیرفتند و سرگروه به سرعت همه ما را در آفتاب به خط کرد، طوری‌که وقتی مربی می‌آمد، در سایه می‌ایستاد. بچه‌‌ها از این ترفندشان خوشحال و خندان منتظر مربی بودند. وقتی ستوان اقارب پرست آمد، مثل همیشه با نام خدا و لبخند، کلاس را شروع کرد. کمی که گذشت، از چهره‌اش معلوم بود که متوجه موضوع شده است. حرف زدنش آرام آرام عوض شد. ناگهان دستور برپا داد. همه از جا پریدند و ایستادند. لبخند دوباره بر لب‌هایش ظاهر شد. آرام آرام حرکت کرد و کنار ما ایستاد. بعد دستور داد که گروهان به طرف سایه حرکت کند. بچه‌ها خواستند که تمرد کنند، اما ستوان این بار با لحنی محکم دستور حرکت داد و بچه‌ها به سرعت در سایه به خط شدند. آن وقت به دستور او روی زمین نشستیم. کلاهش را از سر برداشت و گفت: «هیچ فرقی بین من و شما وجود ندارد . اصلا من یک نفر هستم و شما چندین و چند نفر. باید جای راحت‌تر مال شما باشد، نه مال من.»

بغض راه گلویم را بسته بود. از سرهای پایین بچه‌ها و سکوتی که بر کلاس حکم می‌راند، معلوم بود که حال آن‌ها هم چندان بهتر از حال من نیست. محبت در غربت، آن هم در سربازی، از کسی که نمی‌شناختی‌اش، کسی که نظامی بود و قرار بود ما را به قول خیلی از نظامی‌های دیگر: «آدم کند»، خیلی مزه می‌داد. شاید هیچ وقت نتوان مزه محبت او را فراموش کرد؛ هیچ وقت.  

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده