مصاحبه با مادر بسیجی شهید والامقام «مهدی هواسی»
نوید شاهد - مادر شهید، یعنی انسانی بزرگ، انسان بلند مرتبه و والا مقام، انسانی که از بزرگترین دارایی‌اش، از تمام هستی و ثروتش یعنی فرزندش گذشته تا راه خدا، رسم خدا، ارزش و آرمان های خداگونه حفظ گردد و دشمن آنها را زیر سؤال نبرد. مادر مهدی در مصاحبه با نوید شاهد ایلام می گوید: هربار که شهید گمنام می‌آورند داغ دلم تازه‌تر می‌شود و برای مادر آن شهید گمنام گریه می‌کنم که هیچ نشانی از فرزندش ندارد.

به گزارش نوید شاهد ایلام، مادران شهدا دِینی بزرگ بر گردن تمام مردم دارند. آنها فرزندشان را در راه خدا داده‌اند و این کار بزرگی است که از هر کسی بر نمی آید. مادر شهید است دیگر، دلش می‌گیرد، در دلش غوغاست، آخر چه چیزی می‌تواند برایش جای خالی فرزندش را پر کند؟ او هنوز هم می‌گرید، او هنوز هم ناله سر می‌دهد و این‌ها به خاطر همان هیاهویی است که در دلش برپاست. گویی هنوز نپذیرفته، گویی هنوز قبول نکرده که فرزندش آسمانی شده، فرزندش اکنون پیش خداست.

گریه هایش را جُرم ندان، ناله هایش را متهم نکن، او تمام دارایی‌اش را از دست داده. مادر که باشی همه چیزت می‌شود دعا و التماس و خواهش از خدا برای عاقبت به خیر شدن فرزندت. او می‌داند که شهادت همان عاقبت ‌به خیریست که نصیب فرزندش شده است.

سراغ مادری دلسوخته رفته‌ایم او که می‌خواست بزرگ شدن و به بار نشستن نهالش را ببیند. راستی با این همه اشکی که می‌ریزد چه طور تا حال چشمۀ چشمش نخشکیده است. عجب صبری دارد این مادر. عجب صبری می‌خواهد مادر بودن، مادر شهید بودن، مادری که نوجوان پانزده ساله‌اش را در راه خدا داده. همان خدایی که به او صبر داده تا در غم فرزندش بسوزد و بسازد. سوختن و ساختن هم که هنر مادر است.

زبیده خانم مادر پانزده ساله پسری بود که راه صدساله را یک شبه پیمود او برای رسیدن به معبود، جانش را فدای رسیدن به او کرد. مادر مهدی‌ پانزده ساله‌اش را در راه مهدی صاحب‌الزمان داد. زمانی که دشمن غاصب چشم طمع بر سرزمین پاک مهدی داشت او یادش رفت پانزده سال دارد و هنوز باید جوانی کند. او جوانی‌اش را نذر امام عصر (عج) کرد.

مهدی هواسی نوجوانی روستازاده بود. می‌گویم روستازاده چراکه او در روستای چگینی در کنار سختی‌ و محرومیت آبدیده شد. روحش صیقل خورد تا از آزمایش الهی یعنی سر دادن سربلند بیرون بیاید. همچون کوه‌های دیارش سربلند بود و سربلند رفت و سربلند هم محشور خواهد شد. او در 29 خردادماه سال 1367 در مهران شهید شد.

مهدی بسیار مهربان بود

مادرش می‌گوید: مهدی بسیار مهربان بود و عشق عجیبی به من و پدرش داشت. مادر راست می‌گوید، مگر می‌شود نامت مهدی باشد و مهربان نباشی؟!

این پانزده ساله پسر با رفتنش درس بزرگی و شجاعت را علی‌اکبروار به مردان دوران ثابت کرد. اصلاً شاید شجاعتش به مادرش رفته باشد آخر ما مادری را دیدیم که در هفته چندین بار به سراغ پسری می‌رود که در منزل ابدی سکنی گزیده و هر بار به سختی از آنجا دل می‌کند. حاج خانم با اشاره به قبر مهدی می‌گوید: مهدی نمرده، همین دور و بَر است، این خانه‌اش است شما تا حالا خانه به این آرامی دیده بودید؟ اصلاً شما چند روز یک بار به بچه‌های خودتان سر می‌زنید؟ من که گاهی اوقات تمام هفته را می‌‌آیم اینجا و با پسرم حرف می‌زنم همیشه هم منتظر شنیدن صدایش هستم.

زبیده خانم شمع را بر روی خانۀ زیبای مهدی روشن می‌کند، شمع در خلوت آرامستان به آرامی می‌گرید، می‌سوزد و آب می‌شود. چه قدر شبیه او می‌سوزد آنگاه که اشک‌های گرم بر رخسارۀ زیبایش سرازیر می‌شود. اشک هایی که تمامی ندارند. به راستی که اجر صبر حاصل از داغ فرزند کمتر از شهادت نیست. مگر شهادت جز از حق خود گذشتن چیز دیگری است او هم از حق مادری خودش گذشت و سرمایۀ زندگی‌اش را در راه وطن بخشید. وطن یعنی مادر، پس مادری فرزندش را به مادر دیگری بخشید کاری که در عالم واقع هیچ مادری نمی‌تواند انجام دهد. چه آهنین مادریست این زبیده خانم.

تنها آرزویم این است که مهدی یک بار جوابم را بدهد

او آه سردی می‌کشد و از تنها آرزویش می‌گوید: تنها آرزویم این است که مهدی یک بار جوابم را بدهد نمی‌دانید چقدر دلم برای مادر گفتنش تنگ شده است. دلم برای عطر تنش و برای نفس‌هایش تنگ شده است. با صدای هر پایی بلند می‌شوم احساس می‌کنم به سمتم می‌آید.

اشک‌ها که جاری می‌شوند دلش کمی آرام می گیرد و شروع می‌کند برای مهدی قرآن خواندن.

مادر است دیگر برای پارۀ تنش بیقرار شده. او می‌گوید پانزده ساله‌ام را در راه خدا دادم اشک‌هایم از پشیمانی نیست از بی‌طاقتی دلم است. دست خودم نیست، دل است دیگر وقتی برای فرزند تنگ می‌شود جز دیدار هیچ مرهم دیگری نمی‌شناسد، دل من تا ابد به شوق دیدار نوجوان رشیدم می‌تپد.

مادر را در هیچ قابوسنامه‌ای درست معنی نکرده‌اند. مادر یعنی کوه صبر، مادر یعنی اینکه دلت خروار خروار غصه داشته باشد اما دم نزنی، مادر یعنی فداکاری، ایثار و گذشت. مادر یعنی همه چیزت را با دست خودت به خدا هدیه دهی و در قبالش هیچ چیز نخواهی. خدایا این مادر چه واژۀ عظیمی است.

انگار از یک جایی دعوتنامۀ ویژه برایش فرستاده بودند

خواهر هم حکایت غریبی‌ست. اصلاً خواهر بی‌برادر در هیچ فرهنگ لغتی نشان ندارد. خواهر مهدی که داغ برادر در دل دارد می‌گوید: شوق رفتن مهدی برای رفتن به جبهه قابل توصیف نبود. انگار از یک جایی دعوتنامۀ ویژه برایش فرستاده بودند و او برای مهمانی رفتن سر از پا نمی‌شناخت. گفتیم: نرو هنوز سنی نداری! اصلاً مگر تو کوچک‌مرد می‌توانی اسلحه بر دست بگیری؟! خندید و گفت: جهاد در راه خدا، سن و سال نمی‌شناسد مگر اسماعیل چند سال داشت که خودش با پای خودش در بارگاه خداوند گلو به تیغ پدر سپرد. اصلاً بگذار روشنت کنم، این جنگ، جنگ ناموس است من برای دفاع از ناموس و آبروی میهنم می‌خواهم بروم بجنگم. مگر تو جهاد از این زیباتر سراغ داری؟!

خواهر وقتی اشتیاق برادر را برای رفتن دید، پدر وقتی شجاعت و غیرت پسر را دید و مادر وقتی دید که به شوق رفتن به جبهه پسرش را یک شبه اینقدر بزرگ کرده است، او را ابراهیم‌وار در پیشگاه خداوندی به صاحب اصلی‌اش بخشیدند.

اصلاً دلم نمی‌آمد او را خوابیده ببینیم

مادر از لحظه‌ای می‌گوید که خبر شهادت مهدی را آورده بودند: از ما خواستند که برویم پاره تنمان را از سردخانه تحویل بگیریم. پای رفتنمان لنگ بود اصلاً دلمان نمی‌آمد او را خوابیده ببینیم. باورش سخت بود به خودم امیدواری دادم: نه مهدی من نیست حتماً مهدی مادر دیگریست که او را به سردخانه سپرده‌اند.

مهدی را منافقین کوردل شهید کردند. منافقینی که لباسشان و کلامشان را همرنگ رزمندگان کرده بودند. حتی پرچم ایران سرافراز را بالای ماشینشان نصب کرده و به مهران آمده بودند. آنها می‌دانستند که فقط با این ترفند است که می‌توانند از سد بچه‌های ما فریبکارانه عبور کنند. مهدی اما به خاطر زیرکی‌اش به آنها شک کرده بود و ماشین آنها را به رگبار بست و آنها هم با دوشکاهایی که خصم دون در اختیارشان گذاشته بود به سمت مهدی شلیک کردند. سینۀ مهدی شکافته شد اما پر پروازش باز شد و تا ملکوت اعلی پر کشید.

عملیات چلچراغ سکوی پرواز مهدی شد

او از قبل می‌دانست که قرار است به زودی پر بکشد، در عالم خواب دیده بود که ماندنی نیست و این را در آخرین نامه برای مادرش نوشته بود. او از مادرش طلب حلالیت کرده بود چون می‌دانست دیدارش با مادر به قیامت می‌افتد.

هر بار که شهید گمنام می‌آورند داغ دلم تازه‌تر می‌شود

حاج خانم می‌گوید: فقط مادری که فرزند از دست داده باشد می‌تواند داغ مادر دیگری را درک کند هر بار که شهید گمنام می‌آورند داغ دلم تازه‌تر می‌شود. برای مادر آن شهید گمنام گریه می‌کنم که هیچ نشانی از فرزندش ندارد، راستی شاید هنوز هم چشم بر در دارد که پسرش با همان سن و سالی که رفته بر ‌گردد. من خودم که فرزندم را هنوز هم یک نوجوان فرض می‌کنم و فکر می‌کنم که اگر قرار است ببینمش با همان قد و همان سن است.

این امنیت حاصل دل‌های بیقرار مادران زیادیست

زبیده خانم حرف آخرش این است: مهدی‌های زیادی شهید شدند، مادرهای زیادی فرزند فدا کردند تا امنیت در کشور برقرار باشد. قدرش را بدانید. این امنیت حاصل دل‌های بیقرار مادران زیادی است. این امنیت حاصل اشک مادرانی است که دست از فرزندانشان شستند تا بروند و در راه وطن بجنگند. قدر این گوهر باارزش را بدانید و یاد کنید از کسانی که در جبهه‌ها تا پای جان مقاومت کردند.

آمار بازدید : 18

مصاحبه از خبرنگار افتخاری نوید شاهد ایلام

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده