معرفی کتاب/"من یک رزمنده ام"

سنگر سید جواد درست روبه روی سنگر او بود.
تند روی برگرداند و خطاب به جواد گفتت:«چیه ابواسحاق؟»
-خشاااااب می خوام.
رضا (باشه) گفت:«در بین وسایلش دنبال خشابی
برای جواد بود. که صدا مهیب انفجار موشکی که درست به سنگر مقابل اصابت کرده بود، مانع
از ادامه کارش شد.»
و موجی از انفجار آن موشک او را در بر گرفته
بود.
از دیدن صحنه روبه رو زبانش بند آمده بود.
نه اصلا امکان نداشت. آخه چطور ممکن بود؟ مگر او خشاب نخواسته بود پس چرا خوابیده؟
او قول داده بود، پس صاحبان مغازه غرق خون که بود؟ چرا رفیق زیبایش غرق در خون و گل
آلود همچون پر کاهی روی زمین پرتاب شده بود.
توان هیچ عکس العملی را نداشت هاج و واج
به او نگاه می کرد.
در مغزش هم نمی گنجید که آن جنازه غرق در
دریایی از خون که حتی آب گل آلود زمین را با خون خود رنگی کرده بود، جواد باشد.