نوید شاهد - «کسانی که برای اعزام‌های بعد در نظر گرفته شده بودند، اعتراض می‌کردند که چرا ما جزو نیروهای اعزام شونده نیستیم. در بین آنان نوجوان 17-16 ساله‌ای بود که گریه می‌کرد و می‌گفت: مگر در اینجا هم پارتی‌بازی است؟ ...» ادامه این خاطره را از زبان" رزمنده دفاع مقدس بهرام ایراندوست" را در پایگاه اطلاع‌رسانی نوید شاهد استان قزوین بخوانید.
مگر اینجا هم پارتی‌بازی است؟

به گزارش نوید شاهد استان قزوین، رزمنده دفاع مقدس بهرام ایراندوست، متولد 1330 در احمدآباد دشتابی از توابع شهرستان بوئین‌زهرا به دنیا آمد. از سال 1353 در اداره تعاون مشغول به کار شد و پس از پیروزی انقلاب اسلامی و با ادغام این اداره در جهاد کشاورزی مدال جهادگری را بر سینه آویخت و تا سال 1381 در این نهاد مقدس منشا خدمات و فعالیت‌های ارزنده‌ای بود.

وی سال 1354 ازدواج کرد و صاحب دو فرزند دختر و پسر شد، ایشان با آغاز جنگ تحمیلی، حضورش را در جبهه‌ها ضروری دانست و براساس پیگیری‌های مستمری که داشت در مناطق جنگی حضور یافت.

این رزمنده بزرگوار طی 26 ماه به دفعات در جبهه‌های جنوب و غرب کشور در مسئولیت‌های مختلف نظامی و تدارکاتی فعالیت داشته است.
 
مگر اینجا هم پارتی‌بازی است؟

رزمنده دفاع مقدس بهرام ایراندوست روایت می‌کند:
 قبل از اعزام به جزیره و هورالعظیم، روزی برادر آهومند به من گفت که بیا به داخل شهر دزفول برویم تا به خانواده‌مان سلامی بکنیم و از آنها قبل از رفتن به خط، خداحافظی نماییم. ایشان در خانه تلفن داشتند و می‌توانست مستقیم با آنها صحبت کنند ولی من که تلفن نداشتیم باید به اداره زنگ می‌زدم و توسط کسی به منزلمان پیغام می‌دادم و آنها را از سلامت و وضعیت خود باخبر می‌کردم.

به مخابرات شهر دزفول رفتیم. من به اداره زنگ زدم و سلامت خود را توسط یکی از دوستان به خانواده‌ام ابلاغ کردم و آنها را از سلامت و وضعیت خود باخبر کردم. ایشان هم شماره منزل خود را داد و به درون یکی از کانکس‌ها رفت. ولی به من هم گفت که بیا گوش کن من با مادرم چگونه صحبت و شوخی می‌کنم.

ایشان به زبان ترکی با مادرش صحبت می‌کرد و من هم که ترک زبان بودم معنی صحبت‌های او را می‌فهمیدم. او به ترکی به مادرش گفت که برادرم به جبهه آمد ولی عرضه نداشت تا شهید شود و من بتوانم یک پیکان به خاطر شهید شدن او بگیرم.

از جانب من به او بگو که دیگر بی‌عرضگی نکند و اگر من شهید شدم لااقل بتواند یک پیکان بگیرد. مادر او به زبان ترکی جواب می‌داد که پسر این حرفها چیست که مانند اشخاص دیوانه و کم عقل می‌گویی و برادر آهومند با صدای بلند می‌خندید.

من هم از این گفتگو به خنده افتاده بودم. او از اینگونه صحبت‌ها با مادرش می‌کرد و مادر بیچاره که نگران سلامت فرزندش بود، همه را به شوخی می‌گرفت و در بین صحبت‌هایش او را دعا می‌کرد و برای همه رزمندگان آرزوی سلامت می‌نمود.

ما را در موقع اعزام تقسیم کردند. عده‌ای را در مرحله اول جهت اعزام در نظر گرفتند و عده دیگری را به عنوان جایگزین نیروهایی که در مرحله اول اعزام می‌شدند، تعیین کردند.

کسانی که برای اعزام‌های بعد در نظر گرفته شده بودند، اعتراض می‌کردند که چرا ما جزو نیروهای اعزام شونده نیستیم و به این مطلب اعتراض داشتند. در بین آنان نوجوان 17-16 ساله‌ای بود که گریه می‌کرد و می‌گفت: مگر در اینجا هم پارتی‌بازی است و اصرار داشت تا همراه نیروها به خط برود.

از اینگونه حرف‌ها و اعتراضات زیاد بود. همه علاقه داشتند تا به خط اعزام شوند و با دشمن بعثی رودررو بجنگند. ما که برای اعزام در نظر گرفته شده بودیم. به آنها دلداری می‌دادیم که نوبت به شما هم می‌رسد و باید کمی صبر کنید.

آنها حرف‌های ما را قبول نمی‌کردند و می‌گفتند که اگر شما راست می‌گویید جایتان را با ما عوض کنید ولی نیروها توسط فرماندهان تعیین شده بودند و هیچگونه تغییر امکان نداشت و اطاعت از فرماندهان یکی از اصولی بود که ر جبهه همیشه به آن تاکید می‌شد و باید فرمان آنان به هر گونه که بود، اجرا می‌شد.

منبع: کتاب موج انفجار(دفاع مقدس در خاطرات رزمنده جهادگر بهرام ایراندوست)

مادر شهید

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده