خواهر شهید هاشم کریمی گفت: می خواست دشمن را نابود کند تا نزدیکی های مرز رفته بود که تانک او را با موشک می زنند و 40 روز پیکر سوخته ی برادرم در تانک می ماند .

جمیله کریمی در گفتگو با خبرنگار نوید شاهد کرمانشاه، در سالروز شهادت برادرش با اشاره به اینکه هاشم فردی مؤمن و دلسوز و با خدا بود و علاوه بر شجاعت روحیه ولایت پذیری داشت، گفت: شهید فرزند اول خانواده بود ما به او وابستگی خاصی داشتیم با اینکه علاقه زیادی به تحصیل داشت اما برای اینکه کمک حال خانواده باشد تابستان را به تهران عزیمت و کار می کرد اوایل مهر ماه برمی گشت و به مدرسه می رفت تا اینکه تا مقطع دیپلم تحصیلات خود را ادامه داد.

خواهر شهید کریمی از دلتنگی های خود می گوید؛ پیکرش 40 روز در تانک سوخته ماند


وی با اشاره به اینکه هاشم پشتیبان دین و ولایت بود، گفت: از همان ابتدا که مردم علیه رژیم پهلوی برخواستند هاشم هم با مردم یکی شد با اینکه سن و سال کمی داشت مادرم به او اسرار می کند که تو نمی توانی در بین مردم تظاهرات کنی بگذار بزرگتر که شدی اما با اراده ای قوی به مادر می گوید من باید بروم و می رود.

خواهر شهید در ادامه افزود: در همان بحبوحه های انقلاب وارد ارتش جمهوری اسلامی ایران می شود اینجاست که دوباره چمدان خودش را حاضر و می گوید من باید به جبهه بروم با همه ی دلنگرانی های پدر و مادر راه خودش را انتخاب می کند تا اینکه او را به گیلانغرب تنگه حاجیان اعزام می کنند و راننده تانک می شود.

کریمی با اشاره به اینکه شهید می خواست همه چیز خود را فدای اسلام و انقلاب کند گفت: یکی از همرزمان برادرم که در حال حاضر هم در قید حیات است می گفت من و شهید با هم بودیم آنقدر با تانک جلو رفت که به خاک دشمن نزدیک شدیم به او گفتم بیشتر از این نرو دشمن ما را می زند قبول نکرد و من که دیده بان تانک بودم از تانک بیرون پریدم هاشم رفت و به منطقه ای در گور سفید رسید که 15 دی 1359 بعثی ها او را با موشک زدند.

وی بیان داشت: 40 روز شهید توی تانک ماند و بعد از این مدت پیکرش را به ما تحویل دادند.


خواهر شهید کریمی از دلتنگی های خود می گوید؛ پیکرش 40 روز در تانک سوخته ماند

وی با اشاره به اینکه شهید جز شهادت آرزوی دیگری نداشت، بیان کرد: آخرین باری که به جبهه می رود مادرم را در آغوش می گیرد و می گوید این بار بروم دیگر بر نمی گردم و شهید می شوم که همان طور هم شد به آرزویش رسید.

خواهر شهید ابراز داشت: به برادران خود در جبهه پیام داده بود که بمانید و نروید از مملکت و دین خود دفاع کنید.

وی درپایان گفت: من از زمانی که متولد شدم دارای معلولیت جسمی بودم یادم می آید یکبار برادرم داشت به جبهه می رفت دستش را روی سرم کشید و به من گفت این بار بروم و برگردم تو را برای مداوا به تهران می برم که دیگر برنگشت. بعد از سالها خواب دیدم که سر مزار برادرم هستم و او با لباس های شخصی روی سرم ایستاده و می گوید تو هنوز خوب نشده ای آن جا بود که از خواب بیدار و خیلی دلتنگش شدم.

انتهای پیام

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده