زندگی نامه سردار شهید محمد رضا یوسفیان
بعدازظهر بیست‌ و هشتم‌ خرداد ماه‌ بود که‌ تنها به‌ خانه‌ی‌ ما در کامیاران‌آمد. خانواده‌اش‌ به‌ فیض‌آباد رفته‌ بودند. نورانیت‌ عجیبی‌ در چهره‌اش‌ پیدابود در لباس‌ پلنگی‌ که‌ پوشیده‌ بود بسیار زیبا و جذاب‌ به‌ نظر می‌رسید.
زندگینامه:
 

زن‌، دو فرزندش‌ را از دست‌ داده‌ بود به‌ «نذر» می‌اندیشید، برای‌ماندگاری‌ نوزادی‌ که‌ قرار بود بیاید. نامش‌ را نذر کرد، فرزندش‌ را هم‌ نذرسیده‌ کرد و بی‌ خبر از این‌ که‌ همه‌ هستی‌ کودکی‌اش‌ را نذر کرده‌ است‌. نوزادپسر آمد. معصومه‌ نام‌ نیافت‌ که‌ دختر نبود، به‌ نذر مادر غلام‌ حضرت‌ رضاشد، محمد رضا به‌ دنیا که‌ آمد یک‌ دختر سیده‌ هم‌ کنارش‌ گذاشتند تا بماند،این‌ باور مذهبی‌ مادرش‌ بود در ماندگاری‌ پسرش‌. سال‌ 1340 بود دو سال‌مانده‌ به‌ «قُم‌ فانذر» قم‌ و محمدرضا اینک‌ سرباز خفته‌ در گهواره‌ی‌ امامش‌بود. مادر شیر را از وسط‌ حلقه‌ی‌ یاسین‌ به‌ کودک‌ خوراند. شش‌ ماه‌ تمام‌ باوضو و این‌ البته‌ نذر دیگر او بود تا کودک‌ شیر بنوشد، پاک‌ و معطّر به‌ عطردل‌انگیز آیه‌های‌ قرآن‌. و همه‌ی‌ این‌ها را مادر پیش‌ از تولد فرزند در خواب‌دیده‌ بود، مثل‌ این‌ که‌ کسی‌ به‌ او گفته‌ بود باید چنین‌ کند و او کرد. محمد رضااین‌ گونه‌ گذر سال‌ها را به‌ تماشا نشست‌، در تبسّم‌ و تکلّم‌ کودکانه‌. به‌ منزل‌پنجم‌ که‌ رسید به‌ تعلّم‌ پرداخت‌، آموزش‌ قرآن‌ و شش‌ ساله‌ که‌ شد قرآن‌می‌خواند و پس‌ از آن‌ کلاس‌ و درس‌ و مدرسه‌.

            بزگتر که‌ شد علم‌ دار شد در ماه‌ محرم‌، با بیرق‌ سبز در دست‌، پیشاپیش‌دسته‌ی‌ سینه‌زنی‌ در حرکت‌ و گاه‌ نوحه‌خوان‌ و مداح‌، کوچک‌ بزرگ‌ اندیشه‌بود. درمنزل‌ یازدهم‌ به‌ تفکّر پرداخت‌ فکر می‌کرد بهتر است‌ به‌ عیادت‌مریض‌ها برود گاهی‌ او عیادت‌ از فلان‌ مریض‌ را به‌ یاد پدر می‌آورد. درمنزل‌ سیزدهم‌ روزه‌ می‌گرفت‌. انگار به‌ بلوغ‌ و تکلیف‌ رسیده‌ است‌. سال‌هابعد یکی‌ از فعّالان‌ یک‌ جلسه‌ی‌ مذهبی‌ در فیض‌ آباد شد و الفبای‌ دین‌آموخت‌. از همان‌ طریق‌ با نام‌ امام‌ خمینی‌ و اندیشه‌ و راه‌ او آشنا شد، به‌صف‌ انقلاب‌ پیوست‌. درمدرسه‌ی‌ پنج‌ کلاسه‌ای‌ که‌ او بود دو کلاس‌انقلابی‌تر بودند و عکس‌ شاه‌ را پایین‌ کشیده‌ بودند و او در یکی‌ از آن‌ دوکلاس‌ بود. چند تظاهرات‌ دبیرستانی‌ در بین‌ دانش‌آموزان‌ به‌ راه‌ انداخت‌ وچند تابلو مربوط‌ به‌ نمادهای‌ رژیم‌ شاه‌ را در بلوار اصلی‌ فیض‌آباد درهم‌شکست‌. به‌ منزل‌ هفدهم‌ که‌ رسید انقلاب‌ پیروز شد پس‌ از آن‌ اول‌ بسیج‌،سپس‌ کمیته‌ و بعد هم‌ سپاه‌ پاسداران‌ انقلاب‌ اسلامی‌ خواستگاه‌ او شد. مدتی‌در سپاه‌ خواف‌، تایباد و مدتی‌ هم‌ در قائن‌ برای‌ راه‌ اندازی‌ سپاه‌ قائن‌ خدمت‌کرد. این‌ منزل‌ تعهّد بود. منزل‌ بیستم‌ منزل‌ تأهّل‌ بود و وفای‌ به‌ نذر مادر. به‌خواستگاری‌ یک‌ سیده‌ رفت‌ و در یک‌ مهمانی‌ ساده‌ در هیئت‌ سینه‌ زنی‌ تأهّل‌اختیار کرد پس‌ از آن‌ برای‌ مدتی‌ اندک‌ با خانمش‌ به‌ تربت‌ رفت‌. حالا ازکردستان‌ خبرهای‌ تلخ‌ می‌رسید. داوطلبانه‌ به‌ کردستان‌ رفت‌ به‌ منزل‌ تهجّدو جهاد. این‌ منزل‌ بیست‌ و دوم‌ بود. در کامیاران‌ ساکن‌ شد به‌ همراه‌خانواده‌اش‌ با نام‌ مستعار «رضا صابری‌»


 رفتار انسان‌ دوستانه‌اش‌ با «کامیارانی‌ها» از او چهره‌ای‌ محبوب‌ ودوست‌ داشتنی‌ ساخت‌. آن‌ها هرگز به‌ چشم‌ دشمن‌ به‌ او ننگریستند. در این‌بین‌ جبهه‌ی‌ جنگ‌ را هم‌ فراموش‌ نکرد. شرکت‌ در عملیات‌ طریق‌القدس‌ و نیزفتح‌ «بستان‌» از میعادگاه‌های‌ حضور او در جبهه‌ بودند. سال‌ 64 ازکردستان‌ برگشت‌. سال‌ بعد برای‌ آخرین‌ بار به‌ کردستان‌ رفت‌ برای‌ تسویه‌حساب‌، اما هنگام‌ بازگشت‌ از یک‌ پایگاه‌ در کمین‌ دموکرات‌ها گرفتار آمد. باشلیک‌ یک‌ گلوله‌ی‌ آر.پی‌.جی‌ از جانب‌ دموکراتها به‌ آخرین‌ منزل‌ دنیایی‌خویش‌ رسید و با سر بریده‌، بدن‌ سوخته‌ گام‌ در منزل‌ تشهّد و تجرّد نهاد.آن‌ گاه‌ در مزار شهدای‌ «فیض‌آباد» به‌ آرامشی‌ ابدی‌ دست‌ یافت‌.

**** 

آبیاری‌

            شدّت‌ آب‌ در جوی‌ هر لحظه‌ بیشتر می‌شد. برق‌ بسته‌ در مسیر آب‌ناتوان‌ می‌نمود و آرام‌ آرام‌ چاک‌ برمی‌داشت‌. آب‌، آهسته‌ آهسته‌ به‌ بیرون‌راه‌ می‌یافت‌ پدر خسته‌ بود و کم‌ نیرو. کوشش‌ پدر در مقابل‌ آب‌ به‌ جایی‌نرسید. آب‌ بر او غلبه‌ کرد و بند را برداشت‌. محمد رضای‌ کوچک‌ تا به‌ اکنون‌نظاره‌گر کوشش‌ پدر بود. دریافت‌ که‌ پدر در مقابله‌ی‌ با آب‌ ناتوان‌ است‌.وسط‌ جوی‌ آب‌ نشست‌ و دستانش‌ را در برابر آب‌ گرفت‌ تا پدر راه‌ آب‌ راببندد کمی‌ بعد پدر توانست‌ به‌ کمک‌ دستان‌ کوچک‌ محمدرضا راه‌ آب‌ را سدکند.


سیب‌های‌ کوچه‌ باغ‌

            به‌ کوچه‌ باغ‌ها که‌ رسیدیم‌ صدای‌ جیک‌ جیک‌ گنجشکان‌ فضا را پر کرده‌بود. نسیم‌ سرد صبحگاهی‌ به‌ آرامی‌ از لابه‌لای‌ شاخه‌ها گذر می‌کرد. یک‌هاله‌ی‌ آبی‌ رنگ‌ در تموّج‌ نور زرد خورشید صبح‌ و سبزی‌ باغ‌ کوچه‌ باغ‌ راپر کرده‌ بود. محمد رضا هم‌ با ما بود. دل‌ سپرده‌ به‌ آوازهای‌ سرد جویبار وسرگرم‌ بازی‌های‌ کودکانه‌. کمی‌ که‌ در کوچه‌ باغ‌ پیش‌ رفتیم‌ چند درخت‌ ازباغ‌ کنار به‌ کوچه‌ باغ‌ سر کشیده‌ بودند، پر از میوه‌های‌ آبدار و شیرین‌ ریخته‌بر زمین‌ کوچه‌ باغ‌. همه‌ بچه‌ها به‌ محض‌ دیدن‌ میوه‌های‌ بر زمین‌ ریخته‌هجوم‌ بردند و هر کسی‌ به‌ اندازه‌ی‌ توان‌ خود از میوه‌ها خورد. محمدرضاهم‌ مثل‌ بقیه‌ به‌ جمع‌ کردن‌ میوه‌ها نشست‌، اما آن‌ چه‌ را که‌ جمع‌ کرد نخوردو روی‌ پرچین‌ باغ‌ گذاشت‌ آن‌ گاه‌ رو به‌ من‌ کرد و گفت‌: «درست‌ نیست‌ ما این‌میوه‌ها را بخوریم‌. صاحبش‌ برای‌ آن‌ها زحمت‌ کشیده‌ و این‌ها حق‌ اوهستند.»

 محمدرضا آن‌ روزها کودک‌ بود و من‌ بعدها دانستم‌ که‌ او چه‌ قدر بزرگ‌می‌اندیشیده‌ است‌.


اسلحه‌ی‌ چوبی‌

            بچه‌ که‌ بود یک‌ چوب‌ دستی‌ به‌ اندازه‌ی‌ 50 الی‌ 60 سانتی‌متر درست‌کرده‌ بود به‌ نحوی‌ که‌ ضخامتش‌ دست‌ را پر می‌کرد. یک‌ حلبی‌ میخکوب‌کرده‌ بود روی‌ چوب‌ و آن‌ را چند بار دور چوب‌ پیچیده‌ بود. به‌ خیال‌ خودش‌یک‌ اسلحه‌ درست‌ کرده‌ بود و در دنیای‌ کودکانه‌اش‌ با آن‌ اسلحه‌ نگهبانی‌می‌داد.

 

کار و پول‌

            از دوازده‌، سیزده‌ سالگی‌ به‌ بعد سعی‌ می‌کرد روی‌ پای‌ خودش‌ بایستد وبرای‌ رفع‌ نیازهایش‌ از پدرم‌ پول‌ نگیرد. روزهای‌ تعطیل‌ دنبال‌ کار بود. به‌پنبه‌ جمع‌ کنی‌ می‌رفت‌، زیره‌ جمع‌ می‌کرد، گندم‌ درو می‌کردو میوه‌ چینی‌می‌کرد و خلاصه‌ هر کاری‌ که‌ می‌توانست‌ پول‌ در بیاورد. ابداً از کار ننگ‌نداشت‌ و خسته‌ نمی‌شد. من‌ هرگز به‌ یاد ندارم‌ که‌ از پدرم‌ برای‌ خودش‌ پولی‌بگیرد.

 

اولین‌ تظاهرات‌

            از اواخر سال‌ 1356 به‌ بعد فعالیت‌های‌ انقلابی‌ بیشتر شد. جلسه‌ی‌کوچک‌ مذهبی‌ ما در فیض‌آباد با انقلاب‌ همراه‌ شد و بچه‌های‌ گروه‌ به‌ کارپخش‌ اعلامیه‌های‌ امام‌ خمینی‌ (ره‌) پرداختند. اکثر این‌ بچه‌ها آن‌ وقت‌ دردبیرستان‌ مشغول‌ تحصیل‌ بودند. مدتی‌ پس‌ از پخش‌ مکرّر اعلامیه‌ها اولین‌تظاهرات‌ ضد رژیم‌ در فیض‌ آباد شکل‌ گرفت‌. شروع‌ این‌ تظاهرات‌ ازدبیرستان‌ فیض‌آباد بود و محمدرضا اولین‌ کسی‌ بود که‌ در شکل‌گیری‌تظاهرات‌ فعالیت‌ داشت‌.

 

به‌ اندازه‌ی‌ چند نفر

            یک‌ جلسه‌ی‌ آموزش‌ دینی‌ قبل‌ از انقلاب‌ در فیض‌آباد وجود داشت‌ حدودبیست‌ الی‌ سی‌ نفری‌ در این‌ جلسه‌ شرکت‌ می‌کردند. یکی‌ از کم‌ سن‌ وسال‌ترین‌ اما مؤثرترین‌ شرکت‌ کنندگان‌ این‌ جلسه‌ محمدرضا بود. اگر یک‌شب‌ در جلسه‌ شرکت‌ نمی‌کرد، احساس‌ می‌کردیم‌ چند نفری‌ غایب‌ هستند.از بس‌ که‌ آدم‌ بشّاش‌ و اجتماعی‌ بود.

خانه‌ی‌ دوم‌

            خانه‌ی‌ دوم‌ ما مسجد بود از سن‌ 5 یا 6 سالگی‌ من‌ و تعدادی‌ از بچه‌های‌محلمان‌ به‌ مسجد می‌رفتیم‌، جانمازها را پهن‌ می‌کردیم‌ و مهرها را روی‌آن‌ها می‌گذاشتیم‌. بعد نماز جماعت‌ می‌خواندیم‌ و در پایان‌ مهرها وجانمازها را جمع‌ می‌کردیم‌، یکی‌ از بچه‌های‌ خوب‌ گروه‌ ما که‌ همیشه‌ درمسجد و صف‌ نماز جماعت‌ حضور داشت‌ محمد رضا بود.


سعادت‌ در شهادت‌

            نخستین‌ شهیدی‌ که‌ در فیض‌آباد تشییع‌ شد، شهید حسین‌زاده‌ بود. اویکی‌ از دوستان‌ پسرم‌ بود. هنگام‌ تشییع‌ جنازه‌ی‌ او پسرم‌ محمدرضا قرآن‌می‌خواند. تشییع‌ جنازه‌ که‌ تمام‌ شد به‌ من‌ گفت‌: «خوشا به‌ سعادت‌ مادرش‌که‌ فرزندش‌ شهید شد. شب‌ که‌ شد به‌ پدرش‌ گفت‌: «به‌ خانه‌ی‌ شهیدحسین‌زاده‌ برویم‌. وقتی‌ به‌ آن‌ جا رسیدیم‌ مرتب‌ به‌ پدر و مادر شهیدمی‌گفت‌: «خوشا به‌ سعادت‌ شهید شما و خوشا به‌ حال‌ شما که‌ چنین‌ پسری‌تربیت‌ کردید. شما باید خوشحال‌ باشید، اگر ناراحت‌ باشید خدای‌ ناکرده‌دشمن‌ خوشحال‌ می‌شود.» در مسیر راه‌ که‌ بر می‌گشتیم‌ به‌ این‌ فکرمی‌کردم‌ که‌ پسرم‌ محمد رضا سعادت‌ را فقط‌ در شهادت‌ می‌داند و نه‌ چیزدیگر. این‌ را بعدها در سخنانش‌ و در عملش‌ ثابت‌ کرد.

انتخاب‌ راه‌

            قبل‌ از آن‌ که‌ به‌ سپاه‌ برود پدرم‌ با او گفتگو کرد. پدرم‌ مایل‌ نبود او به‌سپاه‌ برود به‌ او گفت‌: «دوازده‌ سال‌ است‌ برای‌ شما زحمت‌ کشیده‌ام‌ و شمادرس‌ خوانده‌اید. دوازده‌ سال‌ دیگر هم‌ خرجتان‌ می‌کنم‌ تا شما شغل‌ خوبی‌داشته‌ باشید. سپاه‌ حقوق‌ زیادی‌ ندارد و باید همیشه‌ مثل‌ یک‌ سرباز آماده‌ی‌خدمت‌ باشی‌ و استراحتی‌ هم‌ نداشته‌ باشی‌. محمدرضا به‌ آرامی‌ گفت‌: «من‌راه‌ خودم‌ را انتخاب‌ کرده‌ام‌. انقلاب‌ به‌ من‌ نیاز دارد. من‌ به‌ مادیات‌ پشت‌کرده‌ام‌ و حاضرم‌ جانم‌ را فدای‌ انقلاب‌ کنم‌. از شما خواهش‌ می‌کنم‌ مانع‌ من‌نشوید.» پدرم‌ گفت‌: «من‌ مانع‌ اهداف‌ شما نیستم‌ فقط‌ می‌خواستم‌ بگویم‌ راه‌تحصیل‌ شما باز است‌ شما درس‌ بخوانید.» محمدرضا پس‌ از آن‌ به‌ سپاه‌رفت‌ و با شروع‌ جنگ‌ از پدرم‌ برای‌ رفتن‌ به‌ جبهه‌ اجازه‌ خواست‌.

استقبال‌ گرم‌

            خبر رسید که‌ محمدرضا به‌ اتفاق‌ یکی‌ از هم‌رزمان‌ خود از جبهه‌ به‌فیض‌آباد می‌آیند. آن‌ وقت‌ در بین‌ بسیجیان‌ و پاسداران‌ فیض‌آباد همین‌ دونفر در جبهه‌ حضور داشتند. مردم‌ که‌ متوجه‌ آمدن‌ آن‌ها شدند خودرو تهیه‌کردند و تا چند کیلومتری‌ به‌ استقبال‌ آن‌ها رفتند. مداحان‌ با مداحی‌ وسرودن‌ اشعار درباره‌ی‌ جبهه‌ شور استقبال‌ کنندگان‌ را دوچندان‌ کردند.انجام‌ این‌ کارها نشان‌ می‌داد که‌ مردم‌ چقدر محمدرضا را دوست‌ دارند.

رشته‌ بریدن‌

            یک‌ سال‌ از کردستان‌ به‌ مرخصی‌ آمده‌ بود. خاله‌ی‌ پدرم‌ برای‌ بریدن‌رشته‌ به‌ خانه‌ی‌ ما آمده‌ بود. خیلی‌ به‌ برادرم‌ علاقه‌ داشت‌ و این‌ ناشی‌ ازمحبوبیت‌ برادرم‌ در میان‌ اقوام‌ بود. خاله‌ که‌ مشغول‌ بریدن‌ رشته‌ بود روکرد به‌ محمدرضا و گفت‌: «وقتش‌ نشد» که‌ از کردستان‌ برگردی‌ پیش‌اقوامت‌.» محمدرضا خندید و گفت‌: «برگشتنی‌ که‌ شما فکرش‌ را می‌کنید کمی‌مشکل‌ است‌؛ وقتی‌ که‌ برسد برمی‌گردم‌ با بیرقی‌ سرخ‌.» خاله‌ از حرف‌محمدرضا ناراحت‌ شد. به‌ صورت‌ خاله‌ که‌ نگاه‌ کردم‌ دیدم‌ دو قطره‌ اشک‌ درگوشه‌ی‌ چشمش‌ شکل‌ گرفتند و آرام‌ پایین‌ آمدند. یکی‌ از قطره‌های‌ افتادروی‌ دست‌ خاله‌، دستی‌ که‌ در کار بریدن‌ رشته‌ها بود. مثل‌ این‌ که‌ خاله‌داشت‌ رشته‌های‌ مهر و محبتش‌ به‌ محمدرضا را می‌بُرید.

همیشه‌ مرتب‌

            یک‌ طاقچه‌ در خانه‌ی‌ ما بود که‌ از همه‌ جا مرتب‌تر بود. با وجود آن‌ که‌اشیا و لوازمش‌ بیشتر از جاهای‌ دیگر بود. این‌، طاقچه‌ لوازم‌ محمدرضا بودهمیشه‌ همه‌ چیز مرتب‌ بود. کتاب‌ها سر جای‌ خودش‌ بود دفترهایش‌ هم‌همینطور. هرگز ندیدم‌ لوازم‌ طاقچه‌ به‌ هم‌ ریخته‌ باشد. این‌ نظم‌ درلباس‌هایش‌ هم‌ دیده‌ می‌شد لباس‌ مهمانی‌اش‌ از لباس‌ معمولی‌اش‌ جدا بود ومهمتر از همه‌ این‌ که‌ هیچ‌ وقت‌ لباس‌ را بدون‌ اتو نمی‌پوشید. همیشه‌، مرتب‌بود.

سفر دست‌ مجروح‌

            قرار بود به‌ کردستان‌ اعزام‌ شود، اما دستش‌ مجروح‌ شده‌ بود. مادرم‌ به‌ایشان‌ گفت‌: «دستتان‌ مجروح‌ است‌. شما صبر کنید.» در پاسخ‌ گفت‌: «حالا که‌دشمن‌ به‌ داخل‌ کشور آمد، و خاک‌ ما را تصرف‌ کرده‌ است‌ و ناموس‌ ما درخطر است‌ نباید شانه‌ از زیر بار خالی‌ کنیم‌. من‌ به‌ بهانه‌ی‌ دستم‌ و یکی‌ به‌بهانه‌ی‌ چیز دیگر. نه‌ مادر، من‌ باید بروم‌.»... آماده‌ی‌ رفتن‌ شده‌ بود. من‌ رفتم‌و قرآن‌ آوردم‌. پدرم‌ دعایی‌ در گوشش‌ زمزمه‌ کرد. بعد هم‌ او را بغل‌ کرد وبوسید. محمدرضا قرآن‌ را بوسید. با همه‌ خداحافظی‌ کرد و با دستی‌ مجروح‌به‌ سوی‌ سرنوشت‌ تازه‌اش‌ قدم‌ برداشت‌.

هیئت‌ فقط‌ جای‌ عزا نیست‌

            قرار شد مجلس‌ دامادی‌ او را با هم‌زلفش‌ برگزار کنیم‌. بحث‌ این‌ بود که‌عروسی‌ کجا باشد. قرار شد مجلس‌ زنانه‌ در خانه‌ی‌ خودمان‌ باشد. اما برای‌برگزاری‌ مجلس‌ مردانه‌ چند جا پیشنهاد شد. خودش‌ مایل‌ بود مجلس‌مردانه‌ در هیئت‌ محله‌ باشد. بعضی‌ها مخالف‌ بودند و می‌گفتند: «هیئت‌ جای‌این‌ کارها نیست‌.» اما محمدرضا روی‌ حرفش‌ جدی‌ بود معتقد بود، هیئت‌فقط‌ جای‌ عزا نیست‌ می‌تواند جای‌ شادی‌ مثبت‌ و مشروع‌ هم‌ باشد. سرانجام‌مجلس‌ مردانه‌ همان‌طور که‌ خودش‌ مایل‌ بود در هیئت‌ برگزار شد.

مقدمات‌ ازدواج‌

            قرار شده‌ بود با دو خواهر سیده‌ از یک‌ خانواده‌ ازدواج‌ کنیم‌. به‌ نزد حاج‌آقای‌ رضایی‌ مسؤول‌ آن‌ وقت‌ سپاه‌ رفتیم‌ و تقاضای‌ وام‌ ازدواج‌ کردیم‌. حاج‌آقا به‌ هر کدام‌ از ما ده‌ هزار تومان‌ وام‌ برای‌ ازدواج‌ داد. من‌ گفتم‌: «حاج‌ آقا،لباس‌ هم‌ نداریم‌.» حاج‌ آقای‌ رضایی‌ به‌ من‌ و محمدرضا یک‌ دست‌ لباس‌ فرم‌سپاه‌ داد. مقدمات‌ ازدواج‌ ما دو نفر با آن‌ دو خواهر سیده‌ این‌ گونه‌ فراهم‌شد.

سه‌ ماه‌ بعد از ازدواج‌

            از کردستان‌ اخبار ناخوشایندی‌ می‌آمد کمین‌ کومله‌ها و دموکرات‌هاشهید کردن‌ پاسداران‌، ارتشی‌ها و هرج‌ و مرج‌... از مقامات‌ بالا اعلام‌ نیاز شدکه‌ نیرو به‌ کردستان‌ برود. محمدرضا اولین‌ نفری‌ بود که‌ برای‌ رفتن‌ به‌کردستان‌ آن‌ هم‌ به‌ همراه‌ خانواده‌اش‌ اعلام‌ آمادگی‌ کرد. هنوز سه‌ ماه‌ ازازدواجش‌ نگذشته‌ بود که‌ به‌ اتفاق‌ همسرش‌ به‌ ارومیه‌، سپس‌ سنندج‌ و بعدهم‌ به‌ کامیاران‌ رفت‌ تا برای‌ مقابله‌ با ضد انقلاب‌ با دیگر هم‌رزمانش‌ چاره‌ای‌بیندیشد.

در مسیر کامیاران‌

            یک‌ بار وقتی‌ که‌ در کردستان‌ بود مرا با خودش‌ به‌ آن‌ جا برد. قرار بود باهم‌ به‌ کامیاران‌ برویم‌. از ساعت‌ پنج‌ بعد از ظهر راه‌ بندان‌ بود و به‌ کسی‌اجازه‌ی‌ عبور نمی‌دادند. ایشان‌ به‌ مأمورانی‌ که‌ در مسیر کامیاران‌ بودندکارتش‌ را نشان‌ داد. آن‌ها وقتی‌ او را شناختند به‌ ما اجازه‌ی‌ عبور دادند. درمسیر که‌ می‌رفتیم‌ رو به‌ من‌ کرد و گفت‌: «اگر کسی‌ راه‌ ما را بست‌ و مراگرفتند و جلوی‌ چشم‌ شما سر بریدند مبادا گریه‌ کنید و بگویید که‌ مادر من‌هستید. بگویید من‌ ایشان‌ را نمی‌شناسم‌.» ماشین‌ به‌ سمت‌ کامیاران‌ می‌رفت‌.با وجود دلهره‌ای‌ که‌ در بین‌ بود از این‌ که‌ چنین‌ فرزند شجاعی‌ داشتم‌ به‌خود می‌بالیدم‌. شب‌ آرام‌ آرام‌ از راه‌ می‌رسید.

زیر باران‌ گلوله‌

            از ارومیه‌ به‌ سمت‌ کامیاران‌ حرکت‌ کردیم‌. شب‌ به‌ سپاه‌ «دیواندره‌»رفتیم‌. پس‌ از خوردن‌ شام‌ سپاه‌ دیواندره‌ مورد حمله‌ی‌ «کوموله‌ها» قرارگرفت‌. تا صبح‌ زیر باران‌ گلوله‌ بودیم‌. با وجود آن‌ که‌ ما آن‌ شب‌ در آن‌ جامهمان‌ بودیم‌، اما محمدرضا مانند یکی‌ از افراد سپاه‌ دیواندره‌ تلاش‌ می‌کردتا روحیه‌ی‌ بسیجیان‌ را حفظ‌ کند. کوشش‌ او برای‌ دفع‌ حمله‌ ستودنی‌ بود.

بهتر از مادر

            با وجود آن‌ که‌ کارش‌ در کامیاران‌ زیاد بود. اما از کمک‌ کردن‌ به‌ خانمش‌در کارهای‌ خانه‌ غفلت‌ نمی‌کرد. یادم‌ می‌آید فرزند سومش‌ در کامیاران‌ به‌دنیا آمد من‌ برای‌ کمک‌ به‌ خانمش‌ به‌ کامیاران‌ رفته‌ بودم‌. محمدرضا بعضی‌وقت‌ها تا ساعت‌ یک‌ شب‌ کارهای‌ خانه‌ را انجام‌ می‌داد. ظرف‌ها را می‌شست‌.بچه‌ها را به‌ حمام‌ می‌برد. یخچال‌ و میوه‌ها را تمیز می‌کرد. لباس‌ها رامی‌شست‌، قرار بود مادر هم‌ برای‌ کمک‌ به‌ «کامیاران‌» بیاید. خانم‌ فرمانده‌ی‌سپاه‌ کامیاران‌ که‌ این‌ همه‌ تلاش‌ محمدرضا را می‌دید خطاب‌ به‌ خانم‌محمدرضا می‌گفت‌: «ماشاءا... آقا رضا از مادر برای‌ شما بهتر است‌. مادرمی‌خواهید چه‌ کار کنید، این‌ همه‌ راه‌ طولانی‌ بیاید.»


دعوت به‌ قرآن‌

            با تعدادی‌ از بسیجیان‌ در آسایشگاه‌ استراحت‌ می‌کردیم‌. هر کسی‌درباره‌ی‌ چیزی‌ با دوستش‌ صحبت‌ می‌کرد. در همین‌ هنگام‌ شهید یوسفیان‌وارد آسایشگاه‌ شد وقتی‌ دید بیکار هستیم‌، ناراحت‌ شد. اخم‌هایش‌ را در هم‌کشید و گفت‌: «جوانان‌ چرا بیکار هستید؟ بهتر نیست‌ قرآن‌ بخوانید؟»حرفش‌ را پذیرفتیم‌. حرف‌های‌ بیهوده‌ را رها کردیم‌ و به‌ خواندن‌ قرآن‌مشغول‌ شدیم‌. خودش‌ هم‌ با ما مشغول‌ خواندن‌ قرآن‌ شد.

عجب‌ نشانه‌ای‌

            یک‌ شب‌ برای‌ استراق‌ سمع‌ به‌ نزدیکی‌ مواضع‌ عراقی‌ها رفته‌ بودیم‌. درپشت‌ خاکریز که‌ مستقر شدیم‌، محمدرضا آرام‌ آرام‌ سرش‌ را از خاکریز بالابرد تا اطراف‌ را نگاه‌ کند. در این‌ هنگام‌ صدای‌ گلوله‌ای‌ به‌ گوش‌ رسید وبلافاصله‌ مقداری‌ خاک‌ به‌ دهان‌ و سر و صورت‌ محمدرضا ریخت‌.محمدرضا سریعاً سرش‌ را پایین‌ آورد و بعد رو به‌ من‌ کرد و گفت‌: «این‌نامرد عجب‌ نشانه‌ای‌ داشت‌.»

دعای‌ شهادت‌

            مرخصی‌اش‌ تمام‌ شده‌ بود آخر ماه‌ مبارک‌ بود. بعد از خواندن‌ نماز عیدفطر با همه‌ی‌ دوستانش‌ در مسجد خداحافظی‌ کرد. به‌ خانه‌ که‌ آمدیم‌ به‌ من‌گفت‌: «جان‌ شما و جان‌ پسرم‌ عباس‌.» خندیدم‌ و گفتم‌: «جوش‌ عباس‌ را نزن‌.»لحظاتی‌ بعد سوار ماشین‌ شد. گفت‌: «مادر خواهشی‌ از شما دارم‌.» گفتم‌:«بگو.» گفت‌: «شما از خدا طلب‌ کنید مرا در راه‌ خودش‌ قبول‌ کند.» چشمان‌ من‌پر از اشک‌ شد. ماشین‌ حرکت‌ کرد برای‌ آخرین‌ بار به‌ عقب‌ نگاه‌ کرد و دراندوه‌ چشمان‌ من‌ شریک‌ شد... شب‌ که‌ شد در نمازش‌ با خدا این‌ گونه‌ راز ونیاز کردم‌. «خدایا! تو خودت‌ آگاهی‌ که‌ من‌ دلم‌ می‌خواهد سهمی‌ در انقلاب‌داشته‌ باشم‌ محمدرضای‌ من‌ سه‌ بچه‌ دارد و این‌ همه‌ آرزوی‌ شهادت‌.هرطور خودت‌ صلاح‌ می‌دانی‌ عمل‌ کن‌.» بیست‌ و پنج‌ روز بعد از این‌ ماجرامحمدرضا شهید شد.

کمی‌ مانده‌ به‌ شهادت‌

            بعدازظهر بیست‌ و هشتم‌ خرداد ماه‌ بود که‌ تنها به‌ خانه‌ی‌ ما در کامیاران‌آمد. خانواده‌اش‌ به‌ فیض‌آباد رفته‌ بودند. نورانیت‌ عجیبی‌ در چهره‌اش‌ پیدابود در لباس‌ پلنگی‌ که‌ پوشیده‌ بود بسیار زیبا و جذاب‌ به‌ نظر می‌رسید. واردخانه‌ که‌ شد برای‌ وضو گرفتن‌ به‌ آشپزخانه‌ آمد. لباسش‌ را از تنش‌ در آوردو وضو گرفت‌. از او خواستم‌ بگذارد لباسش‌ را بشویم‌. گفت‌: «نه‌، خودم‌ آن‌ رامی‌شویم‌.» وضو که‌ گرفت‌ محسن‌ پسر پنج‌ ماهه‌ام‌ را روی‌ زانویش‌ نشاند وتکان‌ داد. همراه‌ با این‌ کار پشت‌ سر هم‌ ذکر یا علی‌ و یا علی‌ را بر زبان‌ جاری‌کرد.احساس‌ کردم‌ دلش‌ برای‌ پسر دو و نیم‌ ماهه‌اش‌ علی‌رضا تنگ‌ شده‌است‌. برای‌ پسری‌ که‌ تنها چند روز دیگر باید وظیفه‌ی‌ سنگینی‌ فرزند شهیدبودن‌ را روی‌ شانه‌های‌ کوچکش‌ تحمّل‌ کند.


نشانه‌ی‌ محبوبیت‌

            خبر شهادتش‌ که‌ در کامیاران‌ پیچید. همه‌ از شهادتش‌ ناراحت‌ شدند.کامیارانی‌ها او را به‌ نام‌ «رضا صابر» می‌شناختند و دوست‌ داشتند، تا باحضور در مراسم‌ تشییع‌ جنازه‌ و تدفینش‌ اندکی‌ از اندوه‌ خود را فرونشانند. دوری‌ راه‌ کردستان‌ تا خراسان‌، تربت‌ و فیض‌ آباد، آنان‌ را از این‌مشایعت‌ باز نداشت‌.

            روز تشییع‌ جنازه‌اش‌ در تربت‌ و فیض‌آباد گروهی‌ از کردان‌ کامیارانی‌در میان‌ جمع‌ کاملاً مشخص‌ بودند. در میان‌ آنان‌ حضور حاج‌ سید محسن‌امام‌ جمعه‌ اهل‌ سنت‌ کامیاران‌ جلوه‌ و معنایی‌ دیگر داشت‌ و بیش‌ از همه‌نشان‌ محبوبیت‌ محمدرضا در میان‌ کامیارانی‌ها بود.

خبر شهادت‌

            ظاهراً همه‌ از ماجرای‌ شهید شدن‌ محمدرضا خبر داشتند جز من‌ وپدرش‌. دامادمان‌ به‌ خانه‌ی‌ ما آمده‌ بود و غیر عادی‌ نشان‌ می‌داد. در همین‌هنگام‌ پدر شهید به‌ خانه‌ آمد. او هم‌ از رفتارهای‌ غیرمعمولی‌ دیگران‌ خسته‌شده‌ بود. با ناراحتی‌ رفت‌ سراغ‌ دامادمان‌ و گفت‌: «اگر راستش‌ را نگویی‌ که‌چه‌ خبر است‌ تو را می‌زنم‌.» سرانجام‌ دامادمان‌ گفت‌: «راستش‌ یک‌ هفته‌ است‌که‌ محمدرضا شهید شده‌ است‌ و قرار است‌ فردا تشییع‌ جنازه‌اش‌ کنند.» بعدهم‌ زد زیر گریه‌. حاج‌ آقا سر جایش‌ نشست‌ و به‌ دیوار تکیه‌ داد و سپس‌ روبه‌ من‌ کرد و گفت‌: «دعایی‌ که‌ شما در حق‌ شهید کردی‌ مستجاب‌ شد وخودش‌ به‌ آرزویش‌ رسید.» آن‌ گاه‌ چشم‌های‌ پر از اشکش‌ را میان‌دست‌هایش‌ گرفت‌. لرزه‌های‌ تنش‌ نشان‌ می‌داد که‌ مرد به‌ آرامی‌ گریه‌می‌کند.

پس‌ از شهادت‌


            پس‌ از آن‌ که‌ محمدرضا شهید شد. دختر عمه‌اش‌ می‌گفت‌: خواب‌ دیدم‌ که‌محمدرضا سوار بر اسب‌ سفیدی‌ است‌ و از سمت‌ پایین‌ می‌آید جلو رفتم‌ وگفتم‌: «پسر دایی‌! شما که‌ شهید شده‌ای‌ از کجا می‌آیی‌.» در جوابم‌ گفت‌: «من‌شهید نشده‌ام‌ از کربلا و مکه‌ می‌آیم‌. آمده‌ام‌ تا از پدر، مادر و اقوام‌ سری‌بزنم‌ و بروم‌. سلام‌ مرا به‌ همه‌ فامیل‌ برسانید.» سپس‌ به‌ آرامی‌ از من‌ دورشد.

نوید شاهد خراسان رضوی 
برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده