قصه عروسی که تازه دامادش (حسین هریری) مدافع حرم شد و به شهادت رسید
يکشنبه, ۳۱ ارديبهشت ۱۳۹۶ ساعت ۱۵:۳۵
قصه عروسی که تازه دامادش (حسین هریری) مدافع حرم شد و به شهادت رسید. زهرا سادات اين گونه مي انديشد و در ميان ناباوري برخي از اطرافيان، رضايتش از ازدواج با جواني كه شور دفاع از حرم عمه شيعيان (زینب کبری) در سر دارد را اعلام مي كند.
نمی توانستم مانع رفتنش بشوم
عروس خانم آيا وكيلم؟
... عروس رفته گل بچينه ...اما نه، انگار اين بار فرق دارد؛ اين عروس با عروس هاي ديگر فرق دارد. او به دنبال گل و گلاب نيست. او حتي براي دوام زندگي مشترك و خوشبختي اش، شرطي هم تعيين نكرده است. او شرطي را پذيرفته و پاي در راهي گذاشته، كه هركسي را توان پذيرفتن نيست.
نگاه اطرافيان، به لب هاي دخترك دوخته شده؛ آيا رضايتش را، همانند عروسان ديگر به زبان خواهد آورد يا در آخرين لحظات تصميمي ديگر مي گيرد. آخر چه كسي حاضر مي شود با مردي عهد زندگي ببندد كه ماندني نيست. اگر دخترك در آخرين لحظات هم منصرف شود، كسي خرده نخواهد گرفت. او 19 سال بيشتر ندارد، ممكن است تسليم  عشق شده باشد، اما خانواده اش چگونه رضايت دادند این ازدواج شکل بگیرد. در ميان ناباوري و دلواپسي ها، صدايي برمي خيزد...
«با اجازه بزرگترها، بله » رضايت نوعروس مهر تأييدي است، بر عهدي كه با خود و خداي خود، بسته است. اين بله، تضميني است، براي وفا به عهدي كه حسين(ع) با خدا بسته. بله به اعتقاداتي است كه باعث شده، مردي، جانش را در دست گرفته و از همه دلبستگي ها و وابستگي هايش، بگذرد.
زهرا سادات اين گونه مي انديشد و در ميان ناباوري برخي از اطرافيان، رضايتش از ازدواج با جواني كه شور دفاع از حرم عمه شيعيان (زینب کبری) در سر دارد را اعلام مي كند او به همگان نشان مي دهد كه با شرط تازه داماد، موافق است و هرگز نمي خواهد مانع دفاع او از حرم باشد.
اما چگونه مي توان دل به جواني بست، كه قرار ماندن ندارد. چگونه مي توان خانه آرزوها را بر روي حبابي ساخت كه هرلحظه از بين مي رود؛ مگر مي شود.
يكي بود، يكي نبود داستان هاي كودكي مان، در زندگي حسين و زهرا سادات خودنمايي مي كند. همان روزي كه زهرا سادات پذيرفت داستان زندگيش را به زندگي «حسين » گره بزند، رخصت شهادت را در شب عاشورا، گرفته است. اما زهرا سادات، به گونه اي ديگر، داستان را روايت مي كند. او مي گويد، «يكي بود يكي نبود، ديگری هم وجود دارد. » اين دو كبوتر عاشق، هنگامي كه تصميم گرفتند با هم زندگي كنند، يكي شدند؛ يك جاودانگی بي تكرار، كه حتي ضرب گلوله هاي تكفيري ها هم نتواند كاري از پيش ببرد. آنها خواستند تا آخر مسير همراه هم بمانند و از هيچ چيز و هيچ كس جز خدا نترسند. حال، اگر یکی از آنها در اين مسير آسماني شود، جايش در قلب ديگري سبز است.
زهرا سادات مي گويد: «شرط حسين اين بود كه براي دفاع از حرم بي بي جان مانع او نباشم. او هدفش دفاع بود نه شهادت. او مي خواست مدافع حرم باشد و اگر در اين راه لياقت شهادت را مي يافت، حتما خواست خدا بود. پس من چرا بايد در مقابل مشيت الهي مي ايستادم. از طرفي معتقد بودم زمان مرگ هر انسان به دست خداست؛ زمانش كه برسد چه در خانه باشي، چه در ميدان جنگ، هيچ كس را ياراي مقابله نخواهد بود؛ پس بر خلاف تصور ديگران، من زندگي با حسين را انتخاب كردم، نه همسر شهيد بودن را. »
به اينجا كه مي رسد، صدايش را صاف مي كند، تا مبادا خيال كنم، بغض و آهي جگرسوز در گلويش جا خوش كرده. «من شيعه ام، سادات هستم، هميشه آرزو داشتم مثل یک مرد براي دفاع از حرم عمه جان بروم، وقتي كه حسين از عشق براي دفاع گفت، خوشحال شدم و با كمال ميل استقبال كردم. اما وقتي پاي عمل رسيد با همه وجود چگونه مي توانستم مردي را كه تنها يك ماه است همسرم شده را، راهي ميدان نبردي كنم
كه بازگشت از آن سخت است. اما چگونه مي توانستم مانع او شوم؟ چگونه عشق دفاع از حرم بي بي دو عالم را از او مي گرفتم در حالي كه خودم هم آرزوي رفتن داشتم.
سخت بود، حسين را براي خود بخواهم و روز محشر در برابر عمه شيعيان، سرافكنده بمانم. تصميم گرفتم مانعش نباشم، حتي اگر دلتنگي، نفسم را بگيرد؛ همه چيز را سپردم به خدا، تا هرچه صلاح می داند انجام دهد. » نفس عميقي مي كشد ، لبخندي مي زند؛ از همان لبخندها كه از هزاران گريه سوزناک تر است و دوباره مي گويد: «يك ماهي مي شد كه عقد كرده بوديم. حسين كلافه بود؛ همه فكر و ذكرش رفتن بود.
خبر شهادت دوستانش را كه مي شنيد بي قرار تر مي شد. يك شب رو به من كرد و گفت: «ديگر تاب ماندن ندارم، امشب مي روم تا مجوز رفتن بگيرم؛ برايم دعا كن. »

آن شب را، خوب به ياد دارم. باهم رفتيم، از داخل ماشين، حسين را مي ديدم كه چگونه اصرار مي كند. با شنيدن جواب منفي، بي تاب مي شد و دوباره اصرار مي كرد. آنقدر اصرار كرد تا توانست جواز دفاع را بگيرد. تا خانه انگار پرواز مي كرد. خوشحال بود و سبكبال؛ اما من، بي قرار بودم. در درونم، آشوبي برپا بود كه توان سخن گفتن را هم، از من گرفته بود. تنه ا توكل به خدا بود كه مي توانست مرا كمي آرام كند. حسين درحالي كه 27 بهار از زندگيش گذشته بود، به رسم جوانمردان حساب و كتاب دنيا و زندگي شيرين را براي دنياييان گذاشت و سبكبال، به همراه همرزمانش راهي تهران شد تا از آنجا به سوريه اعزام شود.
...
نه چه كسي به شما مجوز داده؟ شما شناسايي شدي. اصلاً امكان نداره ما، شما رو اعزام كنيم. عكس هایت منتشر شده، رفتن مساوي است با شهادت ... آخه شناسایي چيه، چه اتفاقي افتاده حاج آقا ... شما اجازه بديد من برم، اتفاقي نمي افتاده ... خانواده يكي از شهدا، عكس هاي
مشترك شما و شهيدشان را، سهواً منتشر كرده اند. متأسفانه، شناسايي شدي؛ ...
امكان رفتن وجود نداره. تو، نمي تواني بري نمي توانيم جان تو را، به خطر بياندازيم. كسي براي مرگ، به آنجا نمي ره برادر...
اين حرف ها، مانند پتكي بر سر حسين وارد مي شود. او مدام با خود تكرار مي كند:
شناسايي، يعني چه ! اين ديگه از كجا آمد! من همه خطر ها را به جان مي خرم. آخه عاشق كه ترسو نيست، هرچه خدا بخواهد همان مي شود.
يك هفته، در تهران ماندن و اصرار كردن هم، نتوانست مسئولان را راضي به رفتن فرمانده تخريب كند. حسين كه برگشت ديگر حسين سابق نبود. حسي مانند دلتنگي قلبش را فرا گرفته بود. نمي توانست بماند و ببيند به حرم حضرت زينب (س)، جسارت مي شود. او معتقد بود اگر بماند نسل هاي آينده، لعنتش مي كنند؛ كه مانند كوفيان زمان مولا علي (ع)، رفتار كرده است.
چند ماهي، گذشت و هر روز سخت تر از روز قبل مي گذشت. انگار حال زندگي اش وخيم شده بود. حدود 4 ماه از عقد حسين و زهرا سادات، گذشته بود كه حسين باز سخن از رفتن زد. عشق به ائمه او را نترس كرده بود.
كسي نمي داند، او چگونه توانست جواز رفتن بگيرد. كوله بارش را بست، تا راهي شود. اين رفتن، اما با دفعات قبل فرق داشت. گويي با همه، مهربانانه، وداع مي كرد. نوبت به زهرا سادات كه رسيد، لحن حسين تغيير كرد، اين بار دلداري نمي داد، سخن از بازگشت هم در ميان نبود. حسين، ديگر او را به صبوري دعوت نمي كرد؛ بلكه با اطمينان مي گفت:
«من كه شهيد شدم، خانم زينب كبري(س) خودشان به شما صبر مي دهد. » حرفهايش بوي آسماني شدن مي داد. او، از زهرا خواست
تا هنگام شنيدن خبر شهادتش، گريه و بي تابي نكند. نگذارد هيچ نامحرمي صداي گريه او را بشنود. اما مگر مي شود دلتنگ نشد؛ مگر مي شود در فراق يار، اشك نريخت.

حسين اما فكر اينجا را هم كرده بود. «اگر بي قرار شدي، به روضه هاي اباعبدالله برو و آنجا براي من هم گريه كن. » بعد او را به حفظ حجاب سفارش كرد. «خسته نشو؛ اگه همه آدم ها با اعتقاداتت مخالف بودند، بر سراعتقاداتت بمان. »
حسين، راهي قرارگاه حلب شد. اين بار فرمانده تخريب هرچه در چنته داشت رو كرد؛ تا جايي كه جانش را سپر حرم بانوي دوعالم كرد و در نبرد با تروریست های تکفیری، در سوریه، شربت شهادت را نوشيد.
صداي صلوات كه بلند مي شود، زهر ا چادر به سر به ميان حياط مي دود. چند زن درحالي كه قرآني در دست دارند، به او نزديك مي شوند؛ زهرا جان خداوند هديه ات را پذيرفته؛ همسرت به جمع شهداي حرم پيوسته است. صداي شيون و ناله كه برمي خيزد، او به ياد وصيت همسرش
ميا فتد. روب ها طرافيان كرده مي گويد: «شهادت زيباترين اتفاقي است كه در زندگي حسين افتاده است. هرچند او براي شهادت نرفته بود؛ اما آرزو داشت، لياقت شهادت داشته باشد. »
كاش، باران بگيرد، يكي يكي، خاطراتش را مرور مي كند، ياد روزي مي افتد كه حسين از آيه شهادت برايش گفت. او گفته بود كه شب عاشورا، پس از عزاداري براي سرور شهدا، هنگامي كه قرآن را گشوده بود، آيه شهادت برايش آمده. هواي دلش، ابري است؛ اما گويي وجودش سرشار از صبوري است و چشمانش نمي خواهد ببارد. نمي خواهد كم بياورد. عشق و اعتقاداتش او را روي پا نگه مي دارد.

منبع: شاهد بانوان/ ضمیمه ماهنامه فرهنگی و اجتماعی شاهد یاران / پیش شماره 4 (گل یاس)/ اردیبهشت ماه 1396
برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده